شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۸ - ۰۹:۳۱
۰ نفر

فرشته نوبخت: ترور، مجسمه‌ساز بود؛ آن هم از آن دست مجسمه‌سازهایی که مثلا از یک تکه بزرگ چوب با یک ایده ذهنی خام، شروع می‌کنند و بعد آن‌قدر می‌تراشند و دور می‌ریزند تا بالاخره کار تمام می‌شود.

آن‌وقت خرده‌های تراشیده چوب، یعنی آن پس‌مانده‌های عزیزی که منشأ اثر بوده‌اند، دور ریخته یا سوزانده می‌شوند و بعد فقط همان می‌ماند که نتیجه طرح ذهنی هنرمند بوده‌است. این دقیقا همان کاری است که ترور نویسنده با داستان‌هایش هم می‌کند. آثار او از میان دورریختنی‌های دوست‌داشتنی و از دل طرح و ایده و تجربه‌هایش آفریده می‌شود.

اگرچه نیمی از شهرت ترور به خاطر رمان‌هایش است اما او بیشتر از آن‌که رمان‌نویس باشد، داستان کوتاه نویس بوده است؛ خودش که این‌طور ادعا می‌کند و داستان‌های مجموعه «جنون دو نفره» هم یک‌جورهایی این ادعا را ثابت می‌کنند. درباره ترور باید گفت که مانند هم‌سبکانش توجه زیادی به پیچیدگی‌ درون انسان‌ها دارد و محور داستان‌هایش عکس‌العمل‌های درونی آدم‌ها به اتفاقات ساده زندگی است که ترور آنها را از طریق راوی مورد علاقه و محبوبش، یعنی دانای کل محدود به ذهن یکی از شخصیت‌ها، روایت می‌کند.

این راوی یک‌جورهایی سرد، بی‌روح، کم‌‌گوی و کم‌حوصله است.  داستان‌های مجموعه «جنون دو نفره» پر از آدم‌هایی هستند که وقتی می‌خوانیم‌شان، دیگر رهایمان نمی‌کنند درست مثل گابریل و گرتای «مردگان» جویس و یا پیرمرد افسرده داستان «اندوه» چخوف.

اغلب داستان‌ها با یک جمله خواننده را به میان ماجرا پرتاب می‌کنند: گریس مرد! این نخستین جمله از داستان «عشق قدیمی» است؛جمله‌ای که وقتی داستان تمام می‌شود معلوم می‌شود که در واقع همه‌چیز را در خود پنهان داشته است. در داستان‌«بچه‌ها» با یک جمله ابتدای داستان، خواننده در فضای مرگ مادر قرار می‌گیرد، بی‌آنکه راوی توضیح بیشتری بدهد و این شیوه تا پایان داستان ادامه می‌یابد یعنی از مرگ مادر و از نحوه اتفاق افتادن آن همان‌قدری را می‌گوید که لازم است. با این‌حال هیچ ابهام یا سؤالی در متن ایجاد نمی‌شود.

شخصیت کانی در رابطه با احساس دردناکی که از واقعه دارد  و در رابطه‌اش با پدر و ترزا که رفته‌رفته احساس عشقی میانشان شکل می‌گیرد، پرداخته می‌شود و داستان به سطور پایانی می‌رسد بی‌آنکه تغییری در وضع رابرت و کانی و یا ترزا و بچه‌هایش رخ داده‌باشد. با این‌حال خواننده خیلی هم این سکون را باور ندارد؛ همانطور که درباره داستان «جنون دونفره» باور ندارد. مخصوصا وقتی تصویر آن سگ که روی تشک بادی سوار بر موج آرام دریا از ساحل دور می‌شود، رهایش نمی‌کند  و او حتی صدای پارس‌های ناله‌مانندش را می‌شنود و شبح سیاه رنگش را در تقابل با آن نور زردرنگ غروب می‌بیند.

این شیوه و جادوی قلم ترور است که آدم را به یاد جویس و چخوف هم می‌اندازد که می‌گویند ترور به نوعی دنباله‌رو آنان بوده است. منظورم گرته‌برداری از واقعیت‌های زندگی و آدم‌ها است؛ معنازایی از دل بی‌معنایی؛ همان‌طور که در کار جویس و چخوف هم بود.

ترور این کار را با توجه و دقت به درون آدم‌ها انجام می‌دهد از این نظر او یک‌جور روانشناسی دقیق را روی شخصیت‌های داستان‌هایش پیاده می‌کند و برای همین با آنکه داستان‌هایش پایانی باز و ناتمام دارند، اغلب خواننده را در انتها میخکوب می‌کنند. مثل اتفاقی که در داستان «مردان ایرلند» می‌افتد با آن کشیش و آن مردی که بعد از بیست و سه سال دوباره به ایرلند و به آن شهرساحلی (آکسفورد) باز می‌گردد  و آن لایه‌ای که از میان دیالوگ مرد (پروتنی) با کشیش سربیرون می‌کشد: «خیلی وقتا یه حرفایی در مورد کشیشا به بیرون درز می‌کرد.»(ص126)

در آثار ترور جریان زندگی عریان و بی‌هیچ تغییری نمایش داده‌می‌شود و برای همین هم هست که آدم‌های او به این اندازه تنها و خشک هستند. باز هم می‌خواهم به داستان «عشق قدیمی» اشاره کنم و آن مثلث عشقی عجیب، یعنی رابطه سویی، چارلز و اودری که در کمتر داستانی آن را این‌طور که ترور با آن راوی سرد و بی‌روح تصویر کرده، می‌بینیم و عجیب‌تر از آن راوی سرد و بیگانه‌ای که خودش را محدود به ذهن سویی کرده، عکس‌العمل‌های چارلز و اودری  و شخصیت پیچیده سویی است که 30سال از عمرش را با مردی سر می‌کند که 25سال پیش از دهانش اعترافات پرشوری از عشق به زنی دیگر، یعنی اودری را شنیده است.

 ترور با بهانه‌‌ای محکم‌، داستان را آغاز می‌کند: گریس مرد! (ص88) چیزی در این عبارت است که رفته‌رفته مثل نخ تسبیحی باقی روایت را به بند می‌کشد: گریس آنجا نیست که بگوید حالا همه چیز و مو‌به‌مو واسه‌م تعریف کن.(ص110) و درحالی‌که راوی با نزدیک شدن به ذهن سویی، همسر چارلز، روایت را پیش می‌برد، تکان‌دهنده‌ترین بخش که به‌خود چارلز و اودری مربوط می‌شود اتفاق می‌افتد.

و آن اتفاق وقتی می‌افتد که آن دو در لحظه دیدار آن‌هم پس از سال‌ها درمی‌یابند که در حقیقت عشقی باقی نمانده، اگر چیزی هم از اول بوده باشد این مثلث عشقی تاریک و مبهم، در نهایت به ذهن سویی ختم می‌شود و در واقع اوست که به‌عنوان قربانی، همه این حقایق را احساس می‌کند و این بی‌نظیرترین نظرگاهی ا‌ست که می‌توان از طریق آن به چنین حقیقتی دست یافت.

با این حال آنچه درمورد داستان‌های «مردان ایرلند»، «عشق قدیمی» و«بچه‌ها» اشاره شد و البته درباره بقیه داستان‌ها مثل داستان «رابطه بی‌نقص»، «تقلب در کاناستا»، «رجزخوانی» و «جنون دو نفره» هم مصداق پیدا می‌کند، آن است که در پایان آنها تصویری شکل می‌گیرد که ذهن درگیر آن باقی می‌ماند.  به‌عنوان مثال در داستان «جنون دو نفره» همه‌چیز از یک شیطنت ساده کودکانه آغاز می‌شود: آیا زیرکی یک سگ پیر باعث زنده ماندنش خواهد شد؟(ص85) چیزی که عنصر بازی و شیطنت پای آن را به روایت می‌کشاند و باعث مرگ سگ نابینای شَلی می‌شود که در نهایت منشأ اثری عجیب و اسرارآمیز در وجود آنتونی می‌شود.

 اینجا هم پای همان راوی محبوب ترور، یعنی دانای کل محدود به ذهن یکی از شخصیت‌ها (ویلبی) درمیان است. شاید چون ویلبی به شیوه خودش با ماجرا کنار آمده: آنچه رخ داده‌بود تقریبا هیچ بود(ص81) پس می‌تواند راوی خونسرد و بی‌طرفی باشد وهمه‌چیز را همانطور که بوده تعریف کند و از آنتونی بگوید که همه زندگیش را در آن سنگ‌دلی‌ای که رخ داده و در آن حقیقتی که رهایی از آن ممکن نیست، خلاصه کرده‌است.

«جنون دو نفره» داستان تکان‌دهنده‌ای است ولی ای‌کاش استاد بزرگ ویلیام ترور داستان را بدون آن سطر انتهایی می‌نوشت: با وجود این، امروز صبح او خودش را کمتر از دوستش دوست دارد.(ص87).

کد خبر 101876

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز