دلم میخواهد سال سوراخ بشود و دوشنبه آخر سال تلپی ازش بیرون بیفتد. هیچ وقت آن پس گردنیهای آبداری را که از مامانم خوردم، فراموش نمیکنم. مزة پاستیل فلفل میداد (که البته هیچوقت تو عمرم نخورده بودم).
دوشنبه آخر سال؛ در آن دوشنبه ما در جلسة خانوادگی تصمیم خیلی مهمی گرفتیم. تصمیم این بود: تعطیلات عید سوار پیکانمان بشویم و برویم اصفهان و بعد شیراز و بعد اگر پول کم نیاوردیم بوشهر و بعد هم... من به شوخی گفتم: بعدش خلیج فارس است، تا همانجا هم که برویم گل کاشتیم.
خیلی جالب انگیزناک! بود. تا آن روز پیش نیامده بود که ما یک تصمیم خانوادگی بگیریم. معمولاً تصمیمها را یا بابا میگرفت یا مامان. و خب، دروغ چرا؟ بیشترش را مامان میگرفت. اما آن روز بابا نمیدانم چند صدهزار تومان عیدی و پاداش و معوقه (که در آن روز نمیدانستم چیست این معوقه) گرفت. ما هم که انگار عقدة سفر پیدا کرده بودیم، تصمیم گرفتیم دل را بزنیم به دریا و برویم به کوه و صحرا.
این سفر نوروزی یک حُسن بزرگ هم داشت. مامان به بابا گفت: «خیلی خوبه. حداقلش اینه که از شر مهمونبازی و فک و فامیلهای تو راحت میشیم.» هر چند بابا چپچپ به او نگاه کرد اما به خیر گذشت. حداقلِ دیگرش این بود که از خانهتکانی و بشور بشور و بساب بساب راحت بودیم. حداقل دیگرش این بود که از مخارج سنگین خرید شیرینی و آجیل و میوه هم نجات پیدا میکردیم. این طور بود که اولین سفر نوروزی ما با اکثریت آرا تصویب شد. من و بابا و مامان که موافق بودیم. ریحانه و مستانه هم از خدایشان بود. آن دوتا هم مثل من تا به حال به هیچ سفری، چه داخلی و چه خارجی نرفته بودند.
سهشنبة آخر سال؛ صبح وقتی رفتم مدرسه، خیلی باد کرده بودم. اصلا انگار تابلوی تابلو بود که مثل همیشه نیستم. چون دو،سه بار نزدیک بود با مخ بخورم زمین. دلم میخواست بروم پشت میکروفن سر صف به همه بگویم که بابام معوقههایش را گرفته و به همین خاطر قرار است برویم مسافرت. ولی این کار را نکردم. چون این کار ندید بدیدها بود. فقط سر کلاس به دو، سه نفر از بغل دستیهام گفتم: «بچهها ما امسال قراره عیدو بترکونیم، قراره با خانواده بریم سفر نوروزی. اگه بدونین کجاها میخوایم بریم!» بگذریم که تُن صدایم را کمی تا قسمتی بالا بردم که آن طرفیها و نیمکتهای این طرفی هم بشنوند.
سیامک که به خاطر وضع توپ و هیکل گندهاش، همه آیسپَک صدایش میکردند، گفت: «کجا قراره برین؟ دوبی؟»
تصویرگری: ناهید لشگری
بدجوری زده بود تو حالم، چون خودشان هر سال میرفتند دوبی یا سنگاپور یا ترکیه و از همین کشورهای آسیایی. من هم صدایم را پر از باد کردم و گفتم: «نه بابا، دوبی مال این بدبخت بیچارههاست. ما کشورهای درپیت نمیریم.»
ابروهای پاچه بزیاش را بالا انداخت و گفت: «جدی! مثلاً کجا قراره برین؟»
لبخندی تحویلش دادم که جگرش حال بیاید و گفتم: «ما قراره بریم اروپا. اولش فرانسه خونة داییم اینا. بعدش هم یه چند روزی سوئیس خونة خالهام اینا. بابام میگه ما که تا اون جا میریم یه سر هم بریم آلمان، ولی...»
سیامک بدجوری زد تو حالم: «ای خالی بند، مگه اون دفعه نگفتی که مامانت تک فرزنده و همیشه دلت میخواست دایی و خاله داشته باشی؟»
کاش آب دهانم نپریده بود ته گلوم که به سرفه بیفتم و قاط بزنم. ولی هرجوری بود میان سرفهها گفتم: «کی؟ من؟ نه بابا، خاله و دایی دارم. ولی چیزن. چی بهش میگن؟ ناتنیان، یعنی بابابزرگم دو تا زن داشت، یکی تو ایران که مامانم دخترش باشه، یکی هم تو فرانسه که خالهها و دایی هام اونجا متولد شدن.»
نمیدانم چند نفر باورشان شد و چند نفر فهمیدند که خالی بستم. به هر حال من که از دستشان جستم. چون همان موقع معلممان آمد و مبصر برپا گفت. من که خیالم راحت شده بود، اولین سؤال را از آقای ادیبی پرسیدم، سؤالی که بدجوری برایم سؤال شده بود: «آقا اجازه، معوقه یعنی چی؟»
سهشنبة آخر سال، ولی سهشنبه مگر تمام شد؟ نه، سهشنبه یعنی شبِ چهارشنبه، و شب چهارشنبة آخر سال یعنی شب چهارشنبهسوری. و شب چهارشنبهسوری یعنی اینکه من و بچههای محل آتش به پا کنیم. من که پنج بسته سیگارت و یک عالمه موشک سوتی و هفت ترقه و آبشار و زنبوری و کپسولی خریده بودم. البته هیچ سالی این قدر نمیخریدم ولی آن سال معوقههای بابا به دادم رسید و بابا که دست و دل بازیاش گل کرده بود، ده هزار تومان داد و با خنده گفت: «بیا، آتیش زدم به مالم. برو خوش باش، ولی مواظب باش کسی رو اذیت نکنی. مردمآزاری تو مرام خونواده ما نیست.» هر سال که میگفت: «پول حروم نکن. با دوستات چندتا تخته آتیش بزنین و از روش بپرین و سُنّت رو به جا بیارین. این قد با این ترقه مرقهها اعصاب مردمو خط خطی نکنین.»
ولی آن سال معوقهها بدجوری اخلاق بابا رو ترکونده بود. حتی خودش هم آمد توی پارک محلهای، ده، بیستتایی سیگارت روشن کرد و چند بار از روی آتش پرید. در تاریخ پانزدة سالة زندگیام هیچوقت بابا را این طور با حال و خفن ندیده بودم. بعد رو کرد به من و گفت: «روزبه، بپر برو خونه به مامانت بگو بیاد از رو این آتیش بپره.»
با دهانی که از تعجب عینهو غار علیصدر باز مانده بود، گفتم: «مامان! مامان و این حرفها!»
گفت: «مگه چه اشکالی داره؟ دنیا دو روزه. این آتیش هم داره میسوزه. آدم باید از زندگیش لذت ببره. برو بابا جون، برو، به آبجیهاتم بگو بیان.» بعد از رو آتش پرید و گفت: «زردی من از تو... سرخی تو از من...»
تو دلم گفتم: «بابا ای ول! چه میکنه این حقوق معوقه!»
یک کپسول ترکاندم و دویدم طرف خانه. از صدایشان کیف میکردم. صدایی که همه را میترساند و ترساندن هم بعضی وقتها کیف دارد. خبر نداشتم که قرار است خودم هم بترسم و... بگذار این طور بگویم، وقتی داشتم توی آن تاریکی برمیگشتم طرف خانه، یک مرتبه بدجوری ترسیدم. این ترس نه از صدای سیگارت بود و نه کپسول. صدای پارس سگ مارگارت خانم بود که تو تاریکی پیداش نبود و یک مرتبه تا مرا دید عینهو خر، نه، عینهو سگ، نه، عینهو ببر غرش کرد و تمام استخوانها و ماهیچهها و دل و روده و رگ و پیام را لرزاند. چشمم سیاهی رفت و جلوی پایم را ندیدم و شپلقققق!!! ولو شدم تو جوی کنار جدول و سرم خورد به چیزی و دیگر هیچ نفهمیدم.
تعطیلات خوبی بود. عکسهایش را دارم. کنار خانواده با کلة باندپیچیشده، کنار خانواده با پای گچ گرفته، کنار خانواده و سفرة هفت سین، کنار خانواده با صورتهای کمی تا قسمتی عصبانی. خب، شاید آنها حق داشتند از من کمی تا قسمتی عصبانی باشند. به هر حال من برنامهشان را به هم زده بودم. نه تنها سفر نرفتیم، بلکه تمام فک و فامیل پدری و
غیر پدری آمدند عیادتم. سماورمان سوراخ شد از بس آب جوش آورد و چای ریختیم تو حلق مهمانها. حتی همسایهها هم آمدند عیادتم. حتی مارگاریت خانم که از او و سگش نفرت داشتم، برایم چندتا سیدی فیلم آورد که ببینم و حوصلهام سر نرود. به خیالش ما دستگاه پخش داریم. البته بد نشد، چون بابا مجبور شد برود بازار و با تهماندة پول معوقهاش یک دستگاه پخش سیدی بخرد. شانس آوردیم که آن سال به بابا معوقه دادند، وگرنه خرج بیمارستانم از کجا باید میرسید؟ تازه، در آن تعطیلات با شکوه و باحال دو تا کتاب هم خواندم. دو کتاب، یکی دربارة دیدنیهای فرانسه و یکی هم دربارة دیدنیهای سوئیس.
ضمیمه دوچرخه