لای در را باز کردم و تپیدم توی اتاق خانمجان. گفتم: «بله!». خانمجان پرسید:«این که آمده، دلال است؟». گفتم: «بله خانمجان! شنیدین چه آهنگ قشنگی میزد؟ عمو کیارش هیچوقت به این خوبی نمیزد و نمیزند». گفت: «صدایت نزدم که از آهنگزدنشان تعریف کنی! گفت چند میخرد؟». پرسیدم: «دلاله؟». گفت: «آره دیگه!»؛ سر حوصله نبود.
- یک صدوپنجاه تومنی شنیدم که گفت.
- چی؟ صد و پنجاه تومن؟! بیجا کرده!
حالا خانمجان بلند شده بود و با عصبانیت روسری تور مشکیاش را جلو میکشید. همانطور عصبانی رفت طرف گنجه، قاب عکس کوچکش را کمی زد عقب و گفت: «اصلا میداند کهها پشت این پیانو نشستهاند؟ حالیش هست چی میگوید؟... ششش... صد و پنجاه تومن!».
صدای آهنگ دیگری شنیده میشد. خانمجان که حرف نمیزد، صدایش را بهتر میشنیدم. چقدر آقاهه قشنگ میزد! در خانه خانمجاناینها همیشه سر آهنگ بحث بود. وقتهایی که تلویزیون فیلمهای قدیمی نشان میداد، خانمجان خیلی خوشش میآمد؛ سرش را با آهنگ فیلم تکان میداد. بعضی وقتها هم چشمهایش برق میزد و برای من که «نتیجه» اولش بودم، تعریف میکرد. میگفت: «یک خانه پدری داشتیم توی شمال که نمیدانی چقدر بود، چند تا اتاق داشت. اربابلشکرها که میآمدند شمال، خانه ما میماندند. چقدر قبه و یراق داشتند، چه ابهتی؛ با سبیلهای از این گوش تا آن گوش. چشمها درشت... و وقتی از عملیات برمیگشتند، خون گرفته. ما هم که بچه خانه بودیم میترسیدیم برویم جلو».
گفته بود که «تازهسال بودم که سردار بهمن آمد آنطرفها؛ چه مردی بود! مرد هم اگر بود، آن قدیمها. از آن فامیلهای دور ما میشد؛ هر دویمان قجر بودیم... . این آهنگها را شب عروسی ما هم زدند؛ چه چلچراغهایی! چه تشریفاتی! «آدم»ها میدویدند. قلیان، شیرینی، این هوا. صدای تار و تنبور هم توی خانه پدریام پیچیده بود. آآآآه، چه روزهایی بود!...».
میگفت بعدها که آمدند تهران و رفتند خانه سردار توی صاحبقرانیه، آنجا مشق پیانو میکرد. دفعه اول که میگفت مشق پیانو، خندهام گرفت. فکر میکردم مشقشان را میگذاشتن روی پیانو. خانمجان چپچپ نگاهم کرد. گفت: «چیه؟ نشنیدهای؟ مشق پیانو، یعنی تمرین پیانو. یک معلمی داشتم تازه از بلژیک آمده بود. یادم میداد والس بزنم. آآآآه، چندساله که مرده. یک «ژرژ»ی هم بود که میآمد پیانویمان را کوک میکرد. گاهگداری که سردار بود، مینشستند پیش هم به صحبت. من هم توی آن اتاق مشق میکردم. سردار از حال و روزش میپرسید. پسرش را ژرژ تازه فرستاده بود آمریکا.
اما ژرژ از سردار حساب میبرد... . تازه، یکدفعه توی مهمانی خواستند یک آهنگ بزنم. نگران بودم خوب نتوانم بزنم اما زدم. خیلی خوششان آمد؛ آنوقتها که زنها از این کارها خیلی نمیکردند. تشویقم کرد... اما دیدی آخر چه تیشهای به ریشهمان زد! همهچیزمان را گرفت. اینجا که آمدیم، باز ژرژ را خواستیم بیاید پیانو را کوک کند. گریهاش گرفت وقتی وضع و حالمان را دید. میگفت: «خانم والا، شما و این قفس؟ شما و این قناعت؟!». دیگر من کمتر میزدم، بابابزرگت و برادرهاش بیشتر میزدند. بعد دیگر بچه از پی بچه. هیچکدامشان هم انگار به قجر نبرده بود. حوصلهشان را نداشتم. گفتم پاشوید بروید پی زندگی خودتان. فقط عمو کوچیکه بابا ماند. این «کیارش» انگار یکذره به ماها رفته. خوب شد نگذاشتیم اینها از اینجا بروند. نمیدانم این چه اسمی است روی تو گذاشتهاند! میگفت از همین اسم و فامیلم کم زخمزبان نمیکشم. دیگر بچهام را بگذارید اسمش امروزی باشد... خیلی بیرگوریشه شده این بابات...».
میگفت: «این همه سال که این پیانو توی خانهام بوده، همهاش مرا یاد سردار و آن سالها انداخته؛ آن مهمانیها، سلام عیدها، آن تشریفات. نگذاشته بفهمم چی به سرم آمده. تو هنوز بچهای. حرفهای مرا نمیفهمی. اصلا شاید ندانی «قجر» یعنی چه، نه؟». من هم درست نمیدانستم. خیلی از حرفهایش را نمیفهمیدم؛ فکر میکردم شاید بعدها آنها را بخوانیم... .
- برای خودم کم از شازده نبودم. چند تا «امربر» همیشه دوروبرم میچرخیدند. سردار که مرد، یک کرور آدم آمده بودند خانقاه. چه عظمتی! برایم از سفارتخانهها تسلیت میآمد... کسی فکر میکرد عاقبتم به اینجا بکشد؟... ریشهمان را زد، ریشهمان را... .
اووه، کجاها رفته بودم! خانمجان داشت گریه میکرد: «کی فکر میکرد یک روز این پیانو را هم بفروشم؟ پیانوی خانم والا! توی تمام محافل حرف من بود. به این پیسی که حالا نیفتاده بودم...». چند بار هقهق کرد. میترسیدم دلاله صدایش را بشنود. گریهاش کمتر شد. گفت: «برو صدا کن بیایند پشت در». همیشه با آدمهای دیگر که کار داشت، از پشت در باهاشان حرف میزد. میگفت: «حوصله اینها را ندارم. مگر از همدمهای خودم باشه؛ آنها حسابشان جداست».
از اتاق بیرون رفتم. به عمو کیارش گفتم که خانمجان خواسته بروند از پشت در باهاش حرف بزنند. عمو رفت و آرام با دلاله حرف زد. آمدند پشت در. عمو بلند گفت: «بله، خانمجان؟» خانمجان جواب داد: «چند میخواهند بخرند؟». عمو جواب داد: «میگویند صدوپنجاه تومان اما من میگویم کم است». خانمجان پرسید: «درست است آقا؟ چیز به این خوبی را همینقدر میخواهید بخرید؟». دلاله گفت: «همین حدودها میارزد». خانم والا نمیدانست کجا را نگاه کند.
خانمجان گفت: «این پیانو یک عمر کار کرده. دو – سه نسل را بزرگ کرده؛ چطور فقط صد و پنجاه هزار تومن؟». دلاله نفهمید که عمو کیارش بهش اشاره میکرد. گفت: «برای همین هم عرض میکنم خانم! اینها دیگه قدیمی شده». یکدفعه خانمجان داد زد: «خودت قدیمی شدهای، مردکه بیسروپا! جد و آبادت قدیمی شدهاند! تو چی از اشراف سرت میشود که برای من قیمت میگذاری؟...». صدای دلاله که میگفت: «خب مگر ما چه گفتیم خانم والا؟ قیمتش این روزها همینه دیگه!» در میان فریاد خانمجان گم شده بود. میگفت: «نمیخواهد! لازم نکرده! گم شو برو پی کارت! اصلا فروشی نیست... کیارش بیندازش بیرون! عجب روزگاری...».
صدای حرفهای دلال و عمو کیارش را که سه طبقه را پایین میرفتند میشنیدم. خانمجان هنوز از پشت در بسته اتاقش غرغر میکرد. میدانستم دارد میان اثاثیه راه میرود و حرف میزند. بابام میگفت: «خانمجان هنوز توی آن حالوهواست. حالیش نیست که روزگار فرق کرده. هنوز حسرت مهمانیهایش را میخورد...».
مثل اینکه بار اول که صدایم کرده بود، نشنیده بودم: «سمیره!»
- بله خانمجان!
- بدو برو دلاله را صدا کن بیاید.
پرسیدم همین که الان رفت؟ گفت: «آره دیگر دختر! برو صدایش کن بیاید».
بیچاره عمو کیارش باید هم از دلاله معذرت میخواست و هم دوباره سهطبقه را میآمد بالا. قلبم مثل چی میزد. صدای خانمجان را از پشت در اتاقش شنیدم که میگفت : «یک کمی بیشتر اگر بدهی، میفروشمش. پولش را لازم دارم...».
دیدم که عموکیارش گوشه لبش را گزید. خانمجان یکبار به زبان خودش گفته بود که تسلیم شده.