«قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونهش نرسید.» و بچههایی که قصهها را میشنیدند هیچوقت از بزرگترها نپرسیدند کلاغه؟ کدوم کلاغه به خونهش نرسید؟ قصه ما که
درباره کلاغه نبود. درباره بز زنگوله پا یا کدو قلقله زن یا سفید برفی بود.
به هر حال این جملههای کلیشهای روزی گریبان بعضیها را میگیرد، بعضیها که ذوق نوشتن دارند و میتوانند در قصهای کلاغی را زنده کنند، شخصیت بدهند، به شخصیتش بُعد بدهند، فکر و خیال و دیالوگ بدهند و رهایش کنند در سرزمین داستان.
علی ناصری این کار را کرده است. او با الهام از یک خبر، داستان یک کلاغ را نوشته است. خبر این است: «در سال 1365 مدرسهای در (شهر) میانه بمباران شد. در میان اجساد قربانیان، لاشه کلاغی پیر هم به چشم میخورد که همراه زبالهها مدفون شد. عدهای میگویند کلاغ پیر قصد سرنگونی بمب افکن عراقی را داشت. هنوز هم خیلیها به این فکر میخندند.»
از آنجا که نویسندههای خلاق کمتر به فکرهای عامیانه میخندند و به آنها به عنوان موضوع داستان نگاه میکنند، علی ناصری هم به جای خندیدن به این فکر، آستینهایش را بالا زده و داستان نوشته است. کلاغ ناصری که شباهت زیادی به آدمها دارد و همه چیز را مثل یک انسان با تجربه تعریف میکند، راوی صحنههای گویایی از زندگی و جنگ آدمهاست.
کلاغ ناصری جوجهای دارد به نام لیلی. «به خوشگلی یک تکه ذغال یا شاید هم نرمی مخمل سیاه.» او و لیلی زندگی خوب و آرامی دارند، آرامِ آرام که نه، ولی میشود به آن گفت زندگی. اما ناگهان لیلی هوایی میشود. نه از آن هواها که نام دیگرشان آسمان است. نه، لیلی بعد از دیدن چند فیلم جنگی هوای جنوب به سرش میزند. لابد میپرسید کلاغ و فیلم جنگی! خب بله، لانه آنها بالای درخت چناری است که روبهرویش تعمیرگاه تلویزیون پیر مردی است که صبحها دیر میآید و شبها دیر میرود. کلاغها هر شب از بالای درخت مفت و مجانی تلویزیون تماشا میکنند و پای سریالهای تلویزیون خوابشان میبرد.
این صحنه شبیه کاریکاتور میماند، اما صحنههای بعدی نه. رفتن جوجه کلاغ به جنوب میتواند واقعی باشد؛ کلاغی که نامش لیلی است و به دنبال مجنون راهی جبهههای جنگ میشود. بعد مادرش که راوی داستان است، بهانهای پیدا میکند برای روایت داستان. برای این که مرا با خودش به پرواز درآورد و از شمال به جنوب ایران ببرد. هر چند برای کلاغ هزاران کیلومتر پرواز خیلی سخت است، ولی کلاغ قصه ما روی بار ماشینها مینشیند، روی کیسههای پنبه و گندم، سوار قطار میشود، سوار اتوبوس گلمالی شده رزمندهها، و بالاخره خودش را به جبهه میرساند.
اولش این کار کلاغ کمی عجیب و باورنکردنی است، ولی نویسنده کاری میکند که من باور کنم. ابتدا خود کلاغ را، بعد هم قصه کلاغ را. خود کلاغ حرفهای قشنگی میزند، مثلاً میگوید: «نگاه بعضیها به ما کلاغها شرمآور است. من هر کجا بروم این را میگویم. انگار همیشه با یک دزد سیهپوش طرف هستند. همانکاری را که ما کلاغها میکنیم، گنجشکها هم میکنند. صد برابر بدترش را هم میکنند ولی جنس نگاههایشان فرق میکند.» یا وقتی داخل یک لوله تانک جا میگیرد تا زودتر به جنوب برسد: «دیدن دنیا از درون لوله یک تانک مزهای دیگر داشت. خودم را گلولهای سیاه تصور میکردم که هر لحظه ممکن است در یک جای نامعلوم فرود آید.»
این کلاغ به نکته تفاوت آدمها و کلاغها هم اشاره میکند:
«هیچ کس نمیتواند بگوید ما خندة کلاغها را دیدهایم چون لبی نداریم تا کش بیاید، برای همین هم فکر میکنند فقط آدمها هستند که میخندند.»
حالا هر وقت کلاغی را میبینم که از بالای درختی به خیابانها و خانهها زل زده، خودم را جای او میگذارم و دنبال ردپایی از قصه میگردم و کلاغ علی ناصری که به خانهاش رسید یا نه، نرسید.
* نفرینهای یک کلاغ از پیش مرده
* نویسنده: علی ناصری
* ناشر: کتابهای شکوفه (امیرکبیر)
* قیمت: هزار تومان