سه‌شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۷
۰ نفر

متین‌السادات عرب‌زاده: به آسمان نگاه می­‌کنم. به فاصله‌­ای که عددش را هم نمی‌­توانم بخوانم...

به قدّم نگاه می­‌کنم که تا درخت سیب هم نمی­‌رسد و به پاهایم و کفش‌‌هایی پر از ستاره که تا کنون آسمان را ندویده‌­اند. از زمین تا تو، می‌­دانم فقط چند آسمان فاصله است، اما از خودم تا تو ...

کوچک‌تر که بودم می­‌خواستم نجار شوم تا بلندترین نردبان دنیا را بسازم و به چشم­‌های آبی تو سفر کنم. می‌خواستم بی­‌خبر برایت گل بچینم، بیایم و  به زلال چشم‌­هایت زل بزنم.
 می‌­دانم تو هر روز، مرا می­‌بینی. اصلاً به چشم‌­هایم سفر می­‌کنی تا بهتر ببینمت. نمی‌­دانم این را  چه‌طور فهمیدم، اما مطمئنم. شاید این اطمینان از نقاشی‌‌های قدیمی‌ام آمده باشد، یا از هیاهوی بازی بچه‌ها یا از مادربزرگ که پیش از اذان با تمام پا دردش، صدای گل‌های چادرش را می‌‌شنود، بیدار می‌شود، به مسجد می‌رود و برگشتنی، نان سنگکی می‌خرد. یا شاید از ماهی‌های قرمز و نارنجی حوضش که همیشه آبی زندگی می­‌کنند و بی سر صدا می‌میرند و چشم‌های بچگی­‌ام را خیس می‌کنند. اصلاً شاید سفر تو را به چشم‌­هایم از همین چشم‌­ها فهمیدم!

* * *

کوچک‌تر که بودم وسعتِ فاصله‌­ها برایم معنی نداشت برای همین نردبان کوتاه گوشه­ حیاط مرا به تو وصل می‌‌کرد. کوچک‌تر که بودم تو آن‌قدر نزدیک بودی که تمام بادکنک­‌هایم را برای تو باد می‌­کردم و فکر می‌­کردم به سراغت می‌­آیم... می‌­آمدم!
بزرگ شدن، فاصله نیست. ندیدن فاصله می‌­شود! می‌­دانم فاصله را خودم ساخته‌ام، گاهی تنها با فکر به بودنش، اما حقیقت این است که فاصله‌­ای نیست چون تو چشم‌­هایت همیشه باز است و می­‌خواهی چشم‌های من هم همیشه باز باشد برای دیدنت؛ چون با تمام ندیدن‌های من، مهربانی تو و نگاهت مسیر دیدن را به رویم می‌گشاید...

کد خبر 105064

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز