او میگوید و مرا تشنه آن وسیع ناب میکند و من با چشمهای بسته، حرفهایش را مینوشم. جرعه جرعه تشنه میشوم. میگوید: چشم بگشا! نگاه کن! با تمام وجود.
در برابر چشمهایم، وسیع بکر بیانتها دامن گشوده. یک سجاده بزرگ. بزرگ و پاک. مهتاب و ستاره و ماه ذکر میخوانند و آرام آرام، زیبایی دلنوازشان چشمگیر میشود.
کفشهایم را دور میاندازم و پا برهنه میروم. کجای این سجادهها باید به سجده بیفتم؟ اینجا اگر دست دراز کنم میتوانم یک بغل ستاره بچینم و میتوانم ماه را به پیشانیام بچسبانم.
در دانههای شن کویر، رازی نهفته است. راز تشنگی. باران هیچگاه نمیتواند کویر را سیراب کند. کویر، عاشقی تبدار است. عاشق آفتاب و ماه و ستارگان. شاید خداوند کویر را از دل آفتاب آفریده که باران و چشمه حتی، نمی برآن نمینشانند. کویر، پیامآور عطش و صبوری است. من از این همه بزرگی و تب و صبوری به وجد آمدهام. پایم میلرزد، به سجده میافتم: «سبحان الذی خلق السموات و الارض...»