چندی پیش دوستی میگفت: بچههای الان نه فقط عصای پیری ما نیستند بلکه هنوز این ما هستیم که برایشان حکم عصا را داریم. و بدینترتیب نسل ما را تربیت کردند؛ نسلی که بالاخره روی پاهای لرزانش ایستاد و محکم شد و صاحب فرزندانی که معنی عصا بودن برای پدر و مادر را نه فقط قبول ندارند بلکه با سطح توقعاتی متنوع، زندگی را میگذرانند.
جامعه درحال گذار ما، بالاخره روزی مجبور است این واقعیت را بپذیرد که آنچه در گذشته بهعنوان ارزش به حساب میآمده دیگر در زندگی مدرن فعلی جایگاه پردازش خود را ندارد زیرا حتی کارشناسان متعددی که در زمینههای مربوط به ازدواج جوانان مباحث گرانقدری را مطرح میکنند، دم از حمایت یک زوج جوان ازدواجکرده میزنند شاید راست بگویند و یک زوج جوان منهای حمایتهای مادی، نیازمند حمایتهای معنوی و عاطفی خانواده خود باشند. سؤال این است که این زوج چه زمانی مستقل میشوند؟ البته شاید به لحاظ فیزیکی استقلال داشته باشند ولی آیا این وابستگی شکل معقول و منطقی دارد؟
دیگر همه میدانند که هر کودکی به محض اینکه گامهای لرزانش کمی محکم شد میخواهد که دیگران در راهرفتن به او کمک نکنند یا وقتی که طرز استفاده از قاشق یا لیوان را آموخت لیوان و قاشق خودش را میخواهد.
آنکه مال اوست و استقلال خود را نشان میدهد در سالهای اولیه به شکلهای مختلف مالکیت فیزیکی اشیا خود را مینمایاند و با جملاتی که تکرارش برای شنونده و گوینده خوشایند است میدانیم با موجود کوچکی طرف هستیم که استقلال فکری خود را از طریق قوه بیان کودکانهاش به ما میشناساند. کمی که بزرگتر شد مجبور میشویم او را به رسمیت بشناسیم و قبولش کنیم.
و بهتدریج او بزرگتر میشود به مدرسه میرود، دوست پیدا میکند، علاقهمندیهایش به موضوعات مختلف حتی گاهی ما را متعجب یا سر درگم میکند و با تمام آنچه شاید به زبان نیاورد از ما میخواهد استقلال او را نیز محترم بشماریم اما نمیشود؛ او فرزند ماست و باید همیشه و در همه حال از او حمایتکنیم؛ حتی اگر غیرمنطقی باشد؛ حتی اگر خودخواهانه باشد چون بالاخره ما پدر، مادر او هستیم و خیر و صلاح او را میخواهیم اما متوجه نیستیم که به او معتاد شدهایم. به او سخت وابسته شدهایم و انکار میکنیم؛ همانگونه که فرد معتاد اوایل اعتیاد خود را باور ندارد و نمیپذیرد که گرفتار شده است.
همچنان کمی تا اندکی استقلال به او میدهیم اما باورداریم او باید زیر ذرهبین دائمی ما باشد. بالاخره باید مواظبش باشیم چون او تحت مالکیت ماست. زمان ازدواج فرامیرسد نه مثل توفان یا تگرگ، مثل باران ریز بهاری که منتظرش هستیم اما از ادامهاش ملول میشویم. بالاخره باید ازدواج کند. به او میگوییم آگاهانه انتخاب کند. البته اگر انتخاب ما را انتخاب کند که نور علی نور است. اما بالاخره بهعنوان یک فرد مستقل مدام میگوییم این تویی که انتخاب میکنی. من به انتخاب تو احترام میگذارم. انتخاب تو نشان میدهد که تو چقدر مهم هستی، چقدر بزرگ شدی و چقدر استقلال فکری داری. آیا واقعا راست میگوییم؟
گمان نکنم. بهنظر میآید که اگر به حد کافی در زمان تربیت کردن و آموختن به وی به استقلال شخصی او احترام بگذاریم و باور کنیم که به او اعتماد داریم و به هدفی که انتخاب کرده و آگاهانه انتخاب کرده به دیده احترام بنگریم شاید لزومی نداشته باشد که بعد از ازدواجش او را در همه امور زندگی حمایت کنیم. خانواده وابسته، مدل خوبی حتی برای نمایش فیلمهای تلویزیونی بیشماری که در همه شبکهها پخش میشود و در آخر فرزند پشیمان و غمزده را به آغوش خانواده پرت میکند نیست بلکه خانواده دل بستهای قشنگ و دیدنی است که در آن احترام گذاشتن به خواستهها و عقاید و احساسات یکدیگر نشان از استقلال رأی افرادی دارد که زیر یک سقف با هم زندگی میکنند به دور از شعارهایی که نشاندهنده ترس و بیاعتمادی گویندگان آن جملات است.