مگر میشود تو را که جاریتر از دریا و روشنتر از خورشید و با صلابتتر از کوهی، وصف کرد؟ عاقبت سردار تو را راضی کرد عقب بیایی ولی به محض سوار شدن در ماشین، بالگردهای عراقی سر راهتان نشستند و شما را به رگبار بستند... سلام سردار! همین چند لحظه پیش بود که پیامک جدیدی از علیرضا الهام به دستم رسید: «بازگشت پیکر شهید علی هاشمی به میهن مبارک باد.»
پیام بسیار کوتاه و بلند بود. چقدر با خواندن این پیام گریه کردم. از شدت شوق و حزن، پیاده از خانه تا حرم حضرتمعصومه(س) قدمزنان رفتم و برای آمدن تو دریا دریا اشک ریختم. چه آمدنی؟ آخر حالا چه وقت آمدن بود؟ اصلاً آمدن الان تو و ایام شهادت حضرتفاطمه(س) یعنی چه؟ اصلاً رابطه تو و مفقودالاثر مدینه یعنی چه؟ به هر که دستم رسید، تلفنی خبر دادم و همه از تعجب تا لحظاتی گیج و منگ بودند و یک صدا میگفتند: «علی هاشمی برگشت؟ سردار؟!».
از 2سال پیش تاکنون، مشغول نوشتن تاریخ قرارگاه نصرت شدم. هرچه از قرارگاه مینوشتم، گویی از علی هاشمی مینوشتم. با هر که درباره قرارگاه جلسه میگذاشتم، وقتی هنوز در اوایل حرفهایمان بودیم ناگهان غم غربت و غریبی تو گل میکرد و بحث از دستمان خارج میشد. یادم است وقتی که با احمد غلامپور، فرماندهی قرارگاه کربلا درباره تو بحثی را آغاز کردم، او قدری از قرارگاه گفت ولی در کنار همه حرفهایش تندتند میگفت: «علی را کسی نشناخت. علی خودش از مشهور شدن فراری بود».
او از قصه تشکیل قرارگاه و انتخاب تو توسط آقا محسن برای فرماندهی قرارگاه نصرت میگفت؛ از بردن تو پیش آقامحسن و جلسات سری تو و محسن، از بردن محسن به عمق هور و تا لب سیلبند عراقیها. چقدر من از شنیدن این حرفها احساس غرور میکردم. او با متانت خاصی میگفت: «حاضرم قسم بخورم که سردار هور، احدیغیر از علی هاشمی نیست». چقدر با تعجب و اراده این حرفها را میزد.
با سردار شهبازی وقتی از حالات تو حرف میزدم، میگفت: «دکتر! علی هاشمی بزرگترین حادثه تاریخی جنگ بود». او وقتی از لحظات آخر تو و گرجی در قرارگاه نصرت در جزیره میگفت، عرق میکرد و میکوشید من متوجه بغض پنهان او نشوم. سردار بهنام وقتی میخواست شخصیت تو را توصیف کند، شمرده شمرده و با تأنی میگفت: «هرچند روزگار پر از همهمه و خالی از غیرت مردانگی است، ولی وقتی در هور از علی جدا شدم و دیگر تا امروز از او خبری ندارم، باورم شد در تاریکترین فصل عمرم، باید تا آخر دنیا چشمانتظار آمدن او باشم و از خدا میخواهم این آرزو را به گور نبرم».
سردار گرجی تازه از لبنان برگشته بود. ساعت 12شب برای از تو گفتن با او قرار گذاشتم. نیمهشب، خستگی من و سکوت ستارهها بهترین بهانه بود برای حرفهای ناگفته گرجی از تو. او گاه میگفت: «ضبط را خاموش کن تا حرفی از دلم درباره علی بگویم».
او میگفت و من در حالی که سرم را پایین گرفته بودم، از آن همه قدرت و عظمت احساس حقارت میکردم. او ادامه میداد؛ «هیچکس علی هاشمی را بهتر از محسن رضایی نمیشناسد». سردار گرجی میگفت: «لحظات آخر در قرارگاه هرچه گفتم حاج علی خطر سقوط قرارگاه هست، باید برویم عقب، این دستور آقامحسن است، با یک غرور خاصی میگفت: برادر گرجی جزیره مجنون فرزند من است، بچهها هنوز در خط خندق مشغول دفاع هستند، من چطور عقب بیایم؟».
عاقبت سردار گرجی تو را راضی کرد عقب بیایی، ولی به محض سوار شدن در ماشین، بالگردهای عراقی سر راهتان نشستند و شما را به رگبار بستند. سردار گرجی میگوید که تو فریاد زدی همه به نیزارها پناه ببرید. گرجی از آن لحظهای که از تو جدا شد تا امروز تنها میگوید: «نمیدانم در یک لحظه من و علی چطور از هم جدا شدیم. من اسیر عراق شدم و تمام فکرم پیش علی بود». علیجان! سردار گرجی میگوید که گاهی در زندان الرشید عراق در بغداد یاد تو میکردم تا اینکه یک شب تو را در خواب دیدم که همراه حمید رمضانی لباس احرام به تن دارید و در مکه هستید. او میگوید: «صبح که بیدار شدم یقین کردم علی شهید شده است».
سردار سوداگر هم وقتی همراه او پیش علی شمخانی رفتیم تا درباره تو بحث کنیم، گفت: «دکتر! از شمخانی بخواه تنها از ناگفتههای خودش درباره علی هاشمی بگوید، وگرنه جلسه مفت گران است». من هم در آغاز جلسه گفتم: «امیر! اگر مایل هستی تنها از علی هاشمی بگو». او زیرکانه از بحث عبور کرد و گفت: «حکایت علی، حکایت خورشید است».
با آقامحسن رضایی 3جلسه درباره تو حرف زدم. او از تو و لحظات ناب هور حرفهایی زد که به عمرم نشنیده بودم. آقامحسن میگفت: «علی در اوج گمنامی کار میکرد و راضی نبود احدی غیر از من از تلاش او اطلاع داشته باشد؛ علی تندیس ادب و اخلاق بود».
علی جان! محسن میگفت: «علی وقتی من و رشید و صفوی و باقری را قبل از عملیات خیبر به عمق هورالهویزه برد، همه وجودش چشم شده بود و مرا میپایید و مدام میگفت: برادر محسن! دیگر بس است برگردیم». وقتی حرف این شد که آقامحسن، بهنظر شما الان علی کجاست، اسیر است؟ مفقود است؟ او با یک بغض و اندوهی گفت: «بهنظرم علی در نیزارهای تنهایی هور است».
چقدر من از این حرف آقامحسن گریه کردم. علیجان تمام حرفهای من و آقامحسن در کتابی به نام «مسافر هور» آماده چاپ شده بود که تو از راه رسیدی. همین دیروز بود که مرتضی سرهنگی نسخه نهایی کتاب را جهت بازبینی نهایی برایم فرستاده بود. امشب وقتی خبر تو را به او دادم، مدام میگفت: «عجب، عجب، عجب».
بگذریم؛ من ماندم روز دوشنبه که روز شهادت حضرت فاطمه(س) است، در اهواز چگونه به دیدار تو بیایم؟
علی باور کن دوشنبه اهواز عاشورا میشود؟ میدانی از همین الان بچههای مسجد جزایری دارند برای تو علم و بیرق آماده میکنند؟ صادق آهنگران دارد برای تو از حبیبالله معلمی نوحه تهیه میکند؟ چه میشود؟
یادش بهخیر؛ در ایام عید همراه سردار گرجی در مراسم سالانه قرارگاه نصرت در اهواز شرکت کردم. در آن مراسم همسرت و مادرت آمده بودند و تمام هوش و حواسشان به سخنرانان بود تا از تو بشنوند. عکس تمامقد تو در حالی که گوشی بیسیم را در دست داشتی، چقدر صحن آمفیتئائر را عوض کرده بود. وقتی گرجی شروع کرد از تو گفت من تنها گریه میکردم و پیش خود میگفتم که مادر علی با شنیدن حرفهای گرجی چه حالی پیدا میکند!
علیجان! بهتر میدانی گاهی شهادت، همه غصهها و رنجها و مرارتها را به دل خریدن است. شهادت در چرخش نگاه یار است و هر از گاهی، برایشان با آن دل نازکش گریه میکند و عدهای را میشناسم که قبل از دیدار آنان بیمناک و ترسانند. به قول ارمغان به آنها که رفتند تاریخ شدند و آنها که ماندند باید خاطرات را جاودانه کنند؛ چراغی فراروی آیندگان. و من امشب با آمدن تو تمام دلتنگیهایم را ساده و صمیمی هجی میکنم تا به آنانی که تو را ندیدهاند بگویم، جنگ یعنی صداقتی که عاشقیها را رقم زد و بیاین عاشقیها شاید جنگ و آثار آن فراموشمان میشد.
حرفهایم تمام شد. این سخنان البته در حد قد و قواره من در تعریف از توست، وگرنه مگر میشود با قلم خاکی، اقیانوس عشق و عاطفه را تصویر کرد؟ مگر میشود با این قلم خاکی من پس از فاو و حلبچه و جزیره مجنون، غزل تو را سرود؟
مگر میشود تو را که جاریتر از دریا و روشنتر از خورشید و با صلابتتر از کوهی وصف نمود؟
در یک کلمه، سردار علی هاشمی به خانه دل خوش آمدی؛ این بالاترین افتخار بر ماست که شاهد پرواز تو بر شانههای بلند آفتاب با غروبی عارفانه باشیم.