از آن دوستها نباشد که دوست دارند توی همه کارهای آدم سرک بکشند و درباره همه چیز نظر بدهند.
دلم دوست میخواهد. نه دوستی که همقد و همسن خودم باشد. نه آن قدر ساده و بی شیله پیله، که نتواند حرف دو پهلو بزند. نه آن قدر ساکت و آرام که همه حرفهایش را زیرلبی بگوید. نه آن قدر دلتنگ و مغموم که فقط بشود با او قدم زد یا روی تخت کوچک دو طبقهای که مال خودت و خواهرت است نشست و خاطره معلم های سال پیش را مرور کرد.
دلم دوست میخواهد. نه دوستی که زود قهر کند، چشم و ابرو بیاید، پز بدهد یا از خودش تعریف کند. نه دوستی که هر سال جشن تولد بگیرد و کیکهای صورتی سفارش بدهد یا آهنگهای خارجی گوش کند و چشمهایش را ببندد و هی از تو دور و دورتر شود. نه دوستی که مدام با تو پای تلفن باشد، اما وقتی با او خداحافظی میکنی احساس کنی انگار سالهاست با هیچ کس حرف نزدهای!
دلم، دوست میخواهد. نه دوستی که یکهو برود سفر. دور شود. بسیار دور و تو از او فقط یک مشت خاطره داشته باشی که به درد گریه کردن بخورد با چند تا عکس که نگاهشان کنی و آه بکشی و وقتی شماره تلفنش را نگاه میکنی چهقدر به نظرت غریبه بیاید. شمارهای که دیگر هشت رقمی نیست. انگار پنجاه تا عدد عجیب و غریب است که آن هم معلوم نیست اگر وصل شود، پشت گوشی همان آدم با همان صدای همیشگی و آرزوهای قدیمی باشد یا نباشد!
دلم دوست میخواهد. دوستی که ناپدید نشود. نرود. دلم دوستی میخواهد که عوض نشود. آن قدر یکهو عوض نشود که دیگر خودش نباشد. حالت چشمهایش، تکیه کلامهایش، گرمای دستش، حوصلهاش،آرزوهایش... آه... آرزوهایش!
دلم دوستی میخواهد که خودش باشد. با همه آن چیزی که توی قلبش دارد و همه فکرهای کوچک و شیطنتآمیزی که توی کلهاش دارد و همه آن حرفهایی که رک و پوستکنده به آدم میزند. دوستی که فکرهای ریزش را و هدفهای کوچکش را از تو پنهان نکند. دوستی که برای تو همیشه وقت داشته باشد. دوستی که برای تو همیشه جا داشته باشد. دوستی که هیچ وقت حوصلهاش را سر نبری. دوستی که تو را بخواهد. از آن مهمتر، دوستی که تو را بشناسد. بداند تو چه خوابهایی میبینی و بداند سهشنبهها سنگینی و حالت هیچ خوب نیست، و بداند اگر کوه نروی کم کم هوای قلبت مسموم میشود و بداند چه وقتهایی بغض میکنی، اشکت سرازیر میشود، صدایت میلرزد، بداند دستخطت چه وقتهایی بد میشود، کی دیگر گریهات بند نمیآید، داشتن یک دفترچه نو چهقدر خوشحالت میکند، صبحانه خوردن را چهقدر دوست داری و رازهای قلبت را کجا نگه میداری که بیرون نمیریزد.
دوستی که بداند تو را به چه نامهایی صدا کند و بداند آهنگ چه جملههایی را دوست داری و گاهی بدون آنکه صدایش کنی برگردد و در لبخند پنهان مغمومش نشانت بدهد که به تو فکر میکند. دوستی که فکرهای تو را بخواند و زبان تو را بداند. دوستی که کلمات تو را بشناسد و همیشه بداند که حرفهایش را چهجوری تمام کند. بداند سر حرفش را با تو چه جوری باز کند. بداند... دوستی که تو را، با همه شادیهای کوچک و دردهای عمیقت، تو را با نشانی بنبستها و بزرگراههایت بشناسد!
دوستی میخواهم که ... من دوستی میخواهم که پیر نشود، مریض نشود
و... نمیرد!
شما با این نشانیها کسی را میشناسید؟