باغها پشت دیوارها پنهان بودند. درختها از آن دور دست تکان میدادند و من از پشت شیشه ماشین، از دیوارها رد میشدم و به باغها میرفتم و قصه میساختم.
چند تا از باغها تبدیل شده بودند به بیمارستان سناتورها. میگویند در سال 1920 در پی جریانهای سیاسی، تعداد زیادی از میلیونرها را کشتند. پس سکوت وهمانگیز اینجا بیدلیل نیست! اما در میان آن همه باغ، باغ موسی نقیاُف از همه معروفتر بود. نه برای اینکه پیر بود و نه برای اینکه هر درختش را از یک کشور آورده بودند و نه حتی برای همه پرندگانی که در آن آواز میخواندند؛برای اینکه این باغ یک شاعر روس را به هوای شیراز و ایران فریب داده بود.شاعری که هوای دیدن شیراز در سر داشت و چون مرزها بسته شد، از این باغ سر درآورد به این گمان که به شیراز رسیده است.
اینجا نقطه عطف سفر من بود؛ نقطهای که نگاهم را از یک سرزمین با معماری و بناهای روسی به یک سرزمین شرقی ایرانی عوض میکرد.
* * *
حرفهای تکراری بزنیم: همه آدمهایی که میشناسم سفر را دوست دارند. سفر وسعت دید میدهد، اگر نه فقط با جسم که با جان هم به سفر بروی. اگر با دقت آدمها، مکانها، آداب و... را ببینی و چه ناشناخته است جهان.
لازم نیست به سرزمینهای دور برویم. همین شهرها و روستاهای اطرافمان را اگر با چشم جان نگاه کنیم، اگر سراپا گوش شویم... به ناشنیدهها میرسیم!
* * *
روز آخر سفر، در باکو بودیم.
باغ شخصی موسی حالا تبدیل به یک باغ- موزه شده است. یک استخر بزرگ دارد که جایی برای قایقسواری است و در قسمتی از باغ، پرندگان و حیوانات وحشی و اهلی نگهداری میشوند. چیزی شبیه باغ وحش. آن طرفتر ساختمانی است که محل زندگی شاعری روس بوده و حالا موزه خود او شده است؛ موزه «سرگئی یسنین.»
تصویر چهره جوان او، در یک پرتره روی دیوار است. مجسمهاش را از چوب تراشیدهاند. یک ظرف شیر هم هست که روی یک گلیم، گذاشتهاند.
* * *
بازگویی خاطرات و داشتههای سفر، دوباره سفر کردن است. امتحان کنید. سفرهایی را که تا به حال رفتهاید به یاد بیاورید. همین الان هم میتوانید دوباره به سفر برگردید. مثل من. بازگشتم به موزه یسنین در آن بعد از ظهر نسبتاً گرم پاییزی. راهنمای موزه، خانمی بود با کت و شلوار سیاه و خطکشی در دست. همراه با ما چند بازدید کننده دیگر هم بودند به همراه بچههای یک مدرسه.
راهنمای موزه شروع کرد: «یسنین اشعار سعدی، خیام و حافظ را میخواند و به ایران علاقهمند میشود و میگوید باید بروم شرق را ببینم. قصد شیراز میکند. در راه اتفاقاتی سیاسی رخ میدهد. گریبایدوف در ایران به قتل میرسد و مرزها بسته میشود. یسنین آنقدر مشتاق این سفر بوده که دوست شاعرش راه را کج میکند و او را به باکو میآورد و میگوید اینجا شیراز است. او میهمان باغ موسی نقیاُف در محله مردکان میشود.یسنین میبیند، مردم فارسی صحبت میکنند، خانمها چادر سر دارند، باغ و پرندگان و هوای گرم را میبیند و باور میکند که اینجا شیراز است.»
***
سفر ذهنیام مخدوش شد. صدای گریه یک بچه نمیگذاشت موزه را ببینم و مترجم درست ترجمه نمیکرد اما یادم است. فکر کنم راهنمای موزه خطکش را به سوی یک ساز گرفت و گفت: «در باکو خوانندهای بود به نام «جبار گاریالدو اوغلی» که آوازش شبیه آوازی بوده که شیرازیها میخوانند. او هم خواننده مورد علاقه یسنین و دوست او میشود. او اینجا به دیدار فضولی شاعر ایرانی هم میرود و...»
حق داشته باور کند اینجا ایران است، آن هم شیراز!
* * *
اما سفر، روی دیگری هم دارد. شاعر روس، مدتی به هوای ایران و شیراز در باکو زندگی میکند و لذت میبرد. او در مدح و ثنای شیراز شعر میسراید؛ چه شبهای قشنگی داری شیراز و...
اما هیچکس نگفت چهطور متوجه میشود اینجا ایران نیست. راهنمای موزه نگفت، همراهان ما نگفتند. کسی دقیق نمیداند، اما به هر حال «علی آقا واحد»، شاعر باکویی آن روزگار، وقتی متوجه میشود که این شاعر عاشق شرق است و فقط ایران را شرق میداند به او میگوید شرق را در باکو هم میتوانی پیدا کنی. یسنین به باکو علاقهمند میشود و وقتی پس از پنج سال اقامت، از باکو میرود شعر« الوداع باکو، الوداع خزر» را میسراید و میرود.باکویی ها این شعر را خیلی دوست دارند. یکی از نوجوانانی که دیدم، تمام این شعر را از بر بود و در موزه میخواند.
* * *
هنوز در سفرم، همراه شاعر جوان همیشه در سفر روس! دیگر ادامهاش برایم جذاب نیست. اینکه او به آمریکا میرود، ازدواج میکند و بازمیگردد به روسیه و در سال 1925 در سن پترزبورگ در سن 30 سالگی به طرز مشکوکی کشته میشود.
* * *
این آخرین بخش سفر است که به ما میگوید به خودتان سفر کنید. به سرزمینتان، به ادبیات و تاریختان و بعد آرزوی سفر به جهان را داشته باشید. حتماً یسنینهای دیگری در این دنیا هستند که آرزوی سفر به سرزمین ما را داشتهاند.راهنمای موزه میگفت: «یسنین شعری سرود در باره اینکه من چهقدر عاجزم که نتوانستم درهایی را که در خراسان هست باز کنم، نه اینکه زور ندارم. من عاجزم از اینکه نمیتوانم خودم را به ادبیات خراسان برسانم.»