این کتاب که یک سال پیش در همین ایام به بازار آمد. با این حال، وقتی این رمان 90صفحهای، چندروز پیش از نمایشگاه کتاب تهران، در بین 6 نامزد بخش رمان جایزه «روزی روزگاری» قرار گرفت، یکبار دیگر فرصت خوبی برای مجید قیصری فراهم آورد که به فروش بهتر کتابش امیدوار شود و آنچه باید یک سال پیش رخ میداد، حالا رخ دهد؛ هرچند که مجید قیصری یکی از 3 نویسندهای بود که در مرحله نهایی معرفی نامزدهای این جایزه، از گردونه رقابت حذف شد و بخت بهدستآوردن نخستین جایزه برای دیگر اسمت را عوض نکن را از دست داد.
دیگر اسمت را عوض نکن حتی کمتر از 90صفحه است. شاید اگر سفیدیهای بسیار این کتاب نبود، به چیزی در حدود 50صفحه کاهش مییافت و عملا نمیتوانست بهصورت یک کتاب مستقل منتشر شود. با این همه، این نکته نمیتواند موضوع چندان قابلبحثی باشد چرا که حالا بیشتر رمانهای روز ایران، آثاری بسیار کوچک و با طرحهایی ساده و شخصیتهایی اندک هستند. اما باتوجه به جای خالی عنصری حیاتی برای رمان در این رمان، مسئله حجم و طرح جمعوجور دیگر اسمت را عوض نکن قابلبحث و مهم میشود.
جای خالی عشق
عشق که بدون آن تقریبا هیچ رمان بزرگی خلق نشده است، بهطور طبیعی در روال قصه، تا حد زیادی به متن قیصری نزدیک میشود و حتی با اشارات کوچکی از او اندکی شکل میگیرد؛ اما نویسنده به آن بیتوجه است و طردش میکند؛ شاید بیش از هر چیز به این علت که دغدغه اصلی قیصری در این کتاب، نگاهی دیگرگونه به جنگ و برجستهکردن روابط انسانی است. او برای تمرکز بیشتر بر این موضوع، سرهنگ عراقی را حتی بیش از سرباز ایرانی، به انسانیت نزدیک میکند و در تمام طول نامهنگاریهای ایندو، حواسش به همین مسئله است و به گستردهترکردن داستان و ایجاد شبکه روابط (که مثل تار عنکبوت خواننده را گرفتار خود میکند) فکر نمیکند. این تمرکز زیاد همانطور که معمولا اتفاق میافتد، حتی در برخی نقاط داستان، قیصری را به دام شعار میاندازد و بیش از حدی که لازم است به رخ خواننده کشیده میشود: «... دوستی دو ملت، پایان هر جنگی است؛ هرچند که این دو ملت، همان دو ملت سابق نباشند.»(ص38)
حال اگر بدانید که اینها را یک سرباز صفر حدود 19ساله در یکی از نامههایش برای سرهنگ عراقی مینویسد، آن هم سربازی که در چند نامه قبلتر، اصولا در بند این مسائل نبوده، علاقه قیصری به شعاردادن بیشتر خودنمایی میکند. این در شرایطی است که طرح داستان و حتی شیوهای که قیصری برای اجرای آن برگزیده است، امکانات مناسبی برای ایجاد یک خط داستانی دیگر و طبیعتا جذاب و پرکشش فراهم آورده است: در داستان قیصری، 2زن که مادر و دختر هستند وجوددارند که یکی همسنوسال سرهنگ عراقی و دیگری (حمیرا) همسنوسال سرباز ایرانی است.
شوهر زن (یعنی پدر حمیرا) در یک درگیری خانگی با سرهنگ (فؤاد صابر) و همرزمش، هنگام اشغال خرمشهر، کشته شده است و حالا پس از آتشبس ایران و عراق، فؤاد با نامه از سرباز ایرانی میخواهد که کمک کند تا مادر و دختر را بیابند. سرباز کمک میکند و مادر و دختر را مییابند اما تازه پس از آن است که گره اصلی در داستان ایجاد میشود، چراکه هر کدام از طرفین، ماجرا را بهگونهای متفاوت و ناقص تعریف میکنند (یا به یاد میآورند).
در این طرح که معلوم است قیصری تمام توجهش را به 2بخش مهم آن (تفاوت روایتها، رویکرد انسانی به جنگ و دستیابی به تعریفی ویژه از ماهیت جنگ بهطور کلی) معطوف کرده، عشق حتی فراتر از اراده نویسنده، موج میزند. سرباز در رفتوآمد به خانه حمیرا و مادرش، بهطور طبیعی و با توجه به سنوسال و شرایطی که در آن است، خواهینخواهی به دختر علاقهمند میشود و میتواند خط داستانی دیگری از این حسوحال و رابطه ایجاد کند. اما هیچیک از این موارد را در داستان قیصری نمیبینیم.
درواقع بهنظر میرسد نویسنده که توانسته است شخصیتهایی زنده خلق کند و با روال طبیعی رویدادها، آنها را به هم رساند، از یک جای داستان بهبعد، بیش از اندازهای که اجازه دارد در رفتار، افکار و تصمیمات آدمهایش دخالت میکند و عملا مانع از پیشرفت طبیعی ماجرا میشود.
این نکته درباره سرباز تا حد غیرقابلباوری عجیب است چراکه سرباز در نامههای اولش به سرهنگ میگوید: «من خودم با هر دختری که دوست میشدم اسم یکی از دوستان نزدیکم را به آنها میگفتم. نمیخواستم طرف اسم واقعیام را بداند. میدانی چرا؟ چون نمیخواستم به این دوستی پایبند باشم.»(ص12)
این تکه از نامه سرباز که اتفاقا همان جایی است که نویسنده اسم کتابش را انتخاب کرده، شخصیت سرباز را به شکلی میسازد که خواننده در مواجهه با حمیرا، رفتار دیگری از او انتظار دارد. همینطور میشد با اندکی تغییر در ماجرایی که در گذشته رخ داده است، رگههای عاشقانه قابل تأمل و جذابی به کار اضافه کرد که این همه شاید اولا حجم رمان را تا حد زیادی، زیاد میکرد و ثانیا با شیوه نامهنگاری، پیشبرد قصه بسیار دشوار میشد. بنابراین نویسنده صورت مسئله را پاک کرده است و داستان، یک خطی و تنها در راستای هدفی که نویسنده تعیین کرده است- و نه روال طبیعی داستان و رفتارهای واقعی آدمها- پیش میرود.
ایده بکر
با این همه و اتفاقا شاید به علت همین تأکید قیصری بر آنچه قصد اجرایش را داشته است، حاصل، رمانی است کوچک، اما با ایدهای نو و به یادماندنی. در واقع اگر ساختار کار قیصری را از نظر شکلگیری قصه در طول نامهنگاری سرباز ایرانی و سرهنگ عراقی نادیده بگیریم، چیز زیادی باقی نمیماند. به عبارت دیگر، این رمان بیش از آنکه حاصل داستان یا فکر یا حرف جذابی باشد- مثل اکثریت قریب به اتفاق داستانهای امروز ایران- حاصل ایدهای نو و جذاب، از نظر شیوه روایت است؛ نامه. البته شیوه نامهنگاری، به تنهایی کار تازهای نیست و از زمان «بابا لنگدراز» تاکنون، رمانها و داستانهای بلندی که به این شیوه نوشته شدهاند، کم نیستند.
اما انتخاب هوشمندانه و ایده نوی قیصری در این رمان، موقعیت خاصی است که نامهنگاری را باعث شده است. همچنین 2شخصیتی که در دوطرف ماجرا برای هم نامه مینویسند؛ دو نیروی دشمن با درجههای بسیار متفاوت و دنیاهای دور که براثر اتفاق، رابطهشان برقرار میشود و در خلال این رابطه، داستان، قطرهقطره، تزریق میشود.
حق با کیست؟
اما دیگر اسمت را عوض نکن ترکیبی است از 2 داستان مختلف که یکی در حال و دیگری در گذشته روی داده است. داستان کشتهشدن پدر حمیرا اگرچه ظاهرا قصه اصلی رمان است اما این داستان، تنها بهانهای است برای پیشبرد قصه دیگری که در زمان حال رمان در حال شکلگیری است و قیصری بیش از آنچه در گذشته روی داده است، به مسائل زمان حال علاقهمند است. در زمان حال رمان، رابطه سرباز و سرهنگ، آرامآرام شکل میگیرد و رمان از همانجا که آغاز شده بود، پایان مییابد.
اما آنچه در طول این رابطه و نامهنگاریها رخ میدهد، جابهجایی نرم و آهسته جایگاه سرهنگ عراقی و سرباز ایرانی است. در ابتدای رمان، این فؤاد صابر (سرهنگ عراقی) است که نامههای بیهدف میفرستد تا شاید یکی از اهالی خاکریز ایرانیها به آن پاسخ گوید (که رمان از اولین پاسخ سرباز ایرانی آغاز میشود) و در پایان رمان، دقیقا همین اتفاق برای سرباز ایرانی روی میدهد.
رمان با این جملات تمام میشود: «این چندمین نامهای است که دارم مینویسم. سراسر خاکریز شما پرشده از نامههای هل منناصراینصرنی من... بالاخره یکی از سربازان یا افسران شما پیدا میشود که به هل من ناصرا ینصرنی من جواب بدهد...» و با این جملات در نامه نخست همین سرباز ایرانی، آغاز میشود: «تو کی هستی؟ منظورت را نمیفهمم. این چیه نوشتی؟
هلمن ناصر یعنی چه؟ چه کمکی از من یا ما میخواهی؟ اصلا تو کی هستی؟ ایرانی هستی یا عراقی؟...»
چرخش جالب طرح از ابتدا تا انتهای داستان به شکلی است که سرباز ایرانی جای سرهنگ عراقی را میگیرد و خود، داستان تازهای را آغاز میکند. این چرخش، گذشته از بازی ساختاری جالبی که دارد و قصه اصلی قیصری را شکل میدهد، بنمایه فکری رمان را نیز حمل میکند. دیگر اسمت را عوض نکن براساس این فکر ساخته میشود که در جنگ، «این طرف و آن طرف خاکریز فرقی ندارد»؛ نیز اینکه جنگ حکایت تلخ جابهجایی نقشهاست و هیچکس نمیتواند مطمئن باشد که همهچیز را همانطور که هست، میبیند. تشخیص اینکه کدام حقیقت است و چه کسی راست میگوید، گاه غیرممکن است و... . البته درست در برابر این عدمقطعیت که ذاتی جنگ است، یک اصل قطعی دیگر نیز هست: ملتها با هم دوستند و آدمها براساس اصولی انسانی و فراملیتی به یکدیگر علاقهمند میشوند و میتوانند به یکدیگر اعتماد کنند.
نکته نخست (این طرف و آن طرف خاکریز، بنمایه طرح اصلی قصه در زمان حال است و نکته دوم (هیچکس راست نمیگوید یا به عبارت بهتر، راهی برای تشخیص درستی و غلطی آنچه دوطرف خاکریز میگویند، وجود ندارد) بنمایه قصهای است که در گذشته روی داده و علت نامهنگاریهای سرهنگ و سرباز است. هوشمندی قیصری، بیان غیرمستقیم و در قالب داستان است، چراکه اگرچه گاهی به بیان مستقیم نیز میرسد اما حفظ داستان با جذابیتهای طرح و کش و قوسهایی که خواننده را با خود همراه میکند سبب شده است این رمان کمحجم به دام شعار و تبلیغ (همان چیزی که بیشتر آثار حوزه جنگ ایران و عراق را نابود کرده است) نیفتد.