مجموع نظرات: ۰
شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۵ - ۰۵:۰۶
۰ نفر

دکتر نسرین فقیه‌ملک مرزبان: در شهرهای متمدن؛ فرایند شهرسازی، توجه به حمل و نقل و ترابری، امدادرسانی، پلیس و نگهبانی و... به کار گرفته می‌شوند تا شهروندان به سلامت و امنیت لازم دست یابند.

 برای دقت در میزان نیل به این هدف مهم، شایسته است روند اتفاقات معمول و غیرمعمول در شهر مورد مطالعه قرار گیرد و بررسی شود که تا چه حدی چنین امنیتی حاصل شده و تا چه میزانی می‌توان درصد این امنیت را بالا برد.

اگر جان و مال و حیثیت شهروندان به هر دلیلی در معرض خطر باشد، هر یک از افراد می‌توانند با تمام قوا و نیروی خود به دفاع از خویشتن بپردازند و احیاناً در صورت تزاحم با منافع دیگری، بحرانی‌بودن شرایط ایجاب می‌کند تا مصلحت خویش را بر دیگران ترجیح دهند. ترس و احتیاط شهروند را عامل تهدید‌کننده‌ای برای دیگر شهروند خواهد کرد.

 وقتی سواره‌ای از دزد می‌ترسد، هرگز برای پیاده توقف نمی‌کند. وقتی سالمی از گرفتاری و اتلاف وقت و درگیری می‌هراسد، هرگز به بیمار افتاده‌ای توجه نخواهد کرد و وقتی فردی نگران نوبت خود در صف ماشین، بانک، نانوایی، مطب پزشک و... باشد هرگز به درستی چشم باز نمی‌کند که میزان نیاز دیگری را ببیند.

در هیاهوی تهران بزرگ ما، این حالات شدیداً قابل بررسی و تدقیق است. خیابان‌ها و جاده‌های شلوغ،‌ ازدحام مسافر و میهمان و مریض و خریدار و راننده و... در جای‌جای شهر همه را به تکاپو واداشته تا فقط مراقب کلاه خود باشند. مشکلات و درگیری‌های فردی چنان پیله محکمی بر دور شخص می‌تند که او با ناله و فریاد تنهایی خود را بارها اعلام می‌کند و توقعاتش را برنیاورده می‌انگارد.

در این شهر همه تنهایند. فاصله‌ها زیاد و زیادتر می‌شود و دردمندان و تن‌ها در مقابل حوادث و دردهای دیگران بی‌اعتناتر می‌شوند. آیا تا به حال برای شما این اتفاق نیفتاده که در غروبی برفی یا بارانی منتظر ماشین بمانید و چهره بی‌تفاوت راننده‌ها را توهینی به خود حساب کنید؟ آیا چهره بی‌اعتنای پرستاری که عزیز خانواده شما را پذیرش نمی‌کند، ندیده‌اید؟ فروشنده و واسطه‌ای که در مقابل تقاضای شما نوعی سردی غیرمحترمانه‌ای نشان می‌دهد را چگونه دریافته‌اید؟ فحش‌ها و ناسزاهای راننده‌های بی‌حوصله و... .
اتفاقی که افتاد شاید تکراری باشد، اما نگاه روشن و بابصیرتی می‌طلبد تا به تحلیل آن بنشیند. روز سه‌شنبه‌ای در همین ماه، مادری – که آن همه در ارج و قربش شعار داده‌ایم و برنامه‌های مفصل رادیویی و تلویزیونی و روزنامه‌ای و هوایی و زمینی برایش ترتیب داده‌ایم- در مسیر تجریش به سیدخندان سوار اتوبوس شد.

 او تا بدان جا را به خاطر آورد که بر لبه پلکان اتوبوس ایستاده است و برای پیاده شدن تلاش می‌کند. با به حرکت درآمدن اتوبوس فریاد زد: نگهدار! آقای راننده نگهدار! و بعد هیچ نمی‌فهمید. نمی‌داند نیم ساعت یا یک ساعت بعد گذشته بود که خودش را در قسمت جلوی اتوبوس – قسمت مخصوص آقایان- تنها می‌یابد.

 با بی‌حالی و بی‌رمقی تمام و با سردردی عجیب از راننده ماجرا را می‌پرسد. راننده گفته است، خانمی شما را هل داده و شما زمین خورده‌اید. مادر گیج ساکت می‌ماند. پس آن زنان کجایند؟ آن خانم چرا کنار من نایستاد. در این اثنا راننده مسیر خانه را از مادر می‌پرسد و او با فشار بر ذهن خود می‌گوید: سیدخندان. اما باز به فکر فرو می‌رود که چگونه از آن پشت به قسمت جلو آورده شده؟ چه کسی یا کسانی این مادر میانسال را به اینجا منتقل کرده است؟

چه اتفاقی افتاد؟ چرا هیچ زن و مردی از آن همه مسافر در اتوبوس نمانده‌اند؟ چرا من با راننده تنها ماندم؟ آیا من بیهوش بودم؟ چطور آن همه خانم‌های متشخص فرهنگی مسلمان خانواده‌دار راضی شدند تا تن بیهوش مرا تنها بگذارند و بروند. گیج بود. هیچ نمی‌فهمید.


راننده هم می‌ترسید. از چه، نمی‌دانم. از مسئولیت، از اتهام،‌ از جرم؟ او فقط می‌خواست هر چه سریع‌تر از این مخمصه خلاص شود. بی‌توجه به احوال مادر، او را در هیاهوی زیر پل سیدخندان پیاده کرد و با سرعت از آن مکان دور شد. حال چه بلایی بر سر این مادر با جمعیت زیر پل، چاله‌ها و جوی‌ها و ماشین‌های متعدد سواری و مینی‌بوس و شخصی می‌افتد، دیگر مهم نبود. آنچه اهمیت داشت این بود که این مادر قدرت و اطلاعات کافی برای متهم کردن کسی نداشت.

 قسمت زشت‌تر قضیه آن جا بود که راننده هنگام پیاده کردن مادر به او می‌گوید: همان خانم که شما را هل داد، این هزار تومان را برای شما گذاشته است و مجموعه‌ای از اسکناس‌های دویست و صد و پنجاه تومانی را در کف دست مادر نیمه‌بیهوش گذاشت. غرور جریحه‌دارشده مادر در آن همه بی‌حالی و بی‌رمقی فرصت فریادزدن نیافت. از ماشین پیاده شد. پول‌ها را در صندوق صدقات انداخت و لنگ‌لنگان به سوی خانه روان شد.


از وحشت اهل خانه و ماجراهای بیمارستان و عکس و سی‌تی‌اسکن و احتمال خونریزی مغزی در اثر ضربه وارده و جریان‌های بعد چیزی نمی‌نویسم. اما این نکته دل انسان بیدار را به درد می‌آورد که کجایند شهروندان عاطفی مسلمان ایرانی؟ فرق وطن با کشور بیگانه چیست؟ رابطه همشهری بودن چه معنایی دارد؟  چرا همشهریان ما در این روابط عاطفی و انسانی و اسلامی تا به این حد نزول کرده‌اند. آن که در گوشه‌ای افتاده، چه اتوبوس، پیاده‌رو یا خیابان به هر حال عزیزی است که خانواده‌ای نگران اوست.

 از چه می‌ترسیم؟ چرا تا به این حد نسبت به سلامت و امنیت همشهریان خود بی‌توجه و بی‌تفاوت می‌مانیم؟ زنان و مردان داخل اتوبوس، آن شب چطور خوابیدند. لابد یکی میهمانی داشت. یکی به مدرسه‌ای می‌رفت. یکی باید از بانک پول می‌گرفت و می‌داد و... الحمدلله همه به کارهایشان رسیدند.

 به آنها چه مربوط که یک نفر افتاد. یک نفر زخمی شد. بیهوش شد. یک نفر تا پایان عمر از این ضربه روحی و جسمی رنج خواهد برد. افتادن و جراحت و مرگ شاید برای هر انسانی پیش آید و شاید اموری اجتناب‌ناپذیر تلقی شود، اما بی‌توجهی و بی‌اعتنایی و سردی و خودخواهی را چگونه باید توجیه کنیم. جای سؤال است که آیا خواص فردی و شخصیتی ما باید تغییر کند؟ جامعه و قوانین آن باید تغییر کند؟ کجای مسئله نادرست است؟

کد خبر 11063

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز