نهال که روی تختش نشسته بود و کتاب میخواند، آن را کنار گذاشت و گفت: «خنگه! پس چرا میخندی؟»
نوید که نمیدانست بستری شدن خوب است یا بد، پرسید: «مگه چیه؟ خب بستری شده.»
نهال از روی تخت بلند شد تا از اتاق بیرون برود و به نوید که دم در ایستاده بود، گفت: «برو کنار.»
بعد پیش نیما رفت و گفت: «مامان تو بیمارستان بستری شده.»
نیما همانطور که به صفحه کامپیوترش چشم دوخته بود، گفت: «خوب.»
نهال گفت: «برات مهم نیست؟»
نیما گفت: «چرا، شنیدم. بستری شده دیگه.»
نهال برگشت و پیش پدر رفت. نوید هم دنبالش رفت. پدر چند تا از لباسهای مادر را توی ساک دستی گذاشت و زیپ ساک را کشید.
نهال پرسید: «مامان کجاست، بابا؟ نوید چی میگه؟»
پدر گفت: «چیزی نیست. چند روز باید بیمارستان بخوابه.»
نهال پرسید: «حالش خوبه؟»
پدر گفت: «آره خوبه. من باید وسایلش رو ببرم. زود برمیگردم. مواظب نوید باش. نیما کجاست؟»
پدر رفت و نهال و نوید هم پیش نیما برگشتند. همه ساکت بودند.
نهال گفت: «جای مامان خیلی
خالیه.»
نوید گفت: «آره، خیلی خالیه.»
نهال گفت: «خیلی بد شد. حالا کی میخواد غذا بپزه؟»
نوید گفت: «خب بابا میپزه.»
نهال گفت: «تا حالا کیِ دیدی بابا غذا بپزه؟»
نیما گفت: «از بیرون غذا میگیریم. پیتزای خودمونی محشره.»
نهال گفت: «خونه رو کی تمیز میکنه؟»
نوید نگاهش را از نهال به نیما برگرداند. نیما گفت: «خونه تمیزه، به این زودی که کثیف نمیشه.»
نهال به طرف اتاق خودش رفت و گفت: «شما دو تا هیچی حالیتون نیست.»
بعد از رفتن نهال، نیما از پشت کامپیوتر بلند شد. دست نوید را گرفت و به دنبال خودش کشید: «بریم از فریزر بستنی برداریم. دیگه مامان نیست که بگه دست به فریزر نزنین.»
نوید گفت: «منم مجبور نیستم تختم رو مرتب کنم.»
نیما گفت: «منم کیفم رو هر جا خواستم میندازم.»
نوید گفت: «من دیگه کفشهامرو تو
جا کفشی نمیذارم.»
نیما کاغذ بستنی را روی میز انداخت و گفت: «خیلی هم بد نشد. هر وقت دلمون خواست غذا میخوریم.»
نوید هم گازی به بستنیاش زد. قسمتی از نان بستنی روی فرش افتاد. با دهان پر گفت: «هر موقع دلمون خواست میخوابیم.»
نهال که برگشته بود و آنها را نگاه میکرد، گفت: «چشم مامان رو دور دیدین، هر کار دلتون میخواد میکنین!»
نوید بستنیاش را به طرف نهال گرفت و گفت: «میخوای یه گاز بزنی؟»
نهال رویش را برگرداند: «تو هم.» و دوباره به اتاق خودش رفت.
پدر شب برگشت. با آنکه مادر غذا پخته و در یخچال گذاشته بود، اما به پیشنهاد نیما پیتزا سفارش دادند. بعد همه نشستند و تلویزیون نگاه کردند و نوید همانجا روی مبل خوابش برد.
نهال گفت: «بابا! مامان کِی میآد خونه؟»
پدر گفت: «چهطور مگه؟»
نیما گفت: «این نهال بیخودی شلوغش میکنه.»
نهال گفت: «من شلوغش میکنم یا تو که میگفتی خیلی هم بد نشد که مامان نیست.»
نیما گفت: «از خودت حرف در نیار. من هیچ وقت همچین حرفی نمیزنم.»
نهال گفت: «با گوشهای خودم شنیدم به نوید میگفتی.»
پدر گفت: «خب، حالا لازم نیست با هم دعوا کنین.»
نیما همچنان خیره نهال را نگاه میکرد. نهال سرش را برگرداند.
پدر به نهال گفت: «تخت بچه رو آماده کن ببرم بخوابونمش.»
بعد رو به نیما کرد و گفت: «من صبح زودتر میرم. باید یه سر برم بیمارستان. سر راه نوید رو ببر مهد. خودم ظهر میرم دنبالش. بلدی که کجاست.»
***
فردا صبح پدر زودتر از همه رفت، اما قبل از رفتن، به اتاق بچهها سر کشید و آنها را بیدار کرد. نهال بعد از رفتن پدر لباسش را پوشید. صبحانهاش را خورد، کیفش را برداشت و بدون خداحافظی رفت.
نیما وقتی از خواب بیدار شد، دیرش شده بود. یادش افتاد که باید سر راه نوید را به مهد ببرد. تندتند لباسش را پوشید. کتابهایش را توی کیفش چپاند و سراغ نوید رفت. نوید که خوابش میآمد، گفت: «من با مامان میرم مهد.»
نیما گفت: «مامان کجا بود؟ زودباش دیرم شده.»
نوید گفت: «صبحانه چی؟»
نیما گفت: «یه روز صبحانه نخوری که نمیمیری. بجنب.»
بعد تندتند لباسهای نوید را تنش کرد. دستش را گرفت و همانطور که نوید نقنق میکرد، او را با خودش برد و در را با پایش بست.
* **
ظهر وقتی پدر دنبال نوید رفت، خانم مربی پرسید: «آقای سماواتی! مامان نوید چهطوره؟»
پدر گفت: «خوبه، سلام میرسونه.»
- به سلامتی کِی مرخص میشه؟
پدر گفت: «فردا، شایدم پس فردا.»
- انشاءالله. سلام برسونین.
پدر توی راه از نوید پرسید: «تو به
زهره جون گفتی مامان بیمارستانه؟»
نوید ناگهان زد زیر گریه. پدر گفت: «چیزی شده؟!»
نوید گفت: «نیما به من صبحانه نداد. لباسمم عوضی تنم کرد. همه بچهها به من خندیدن. بعد زهره جون گفت مامانت کجاست؟ بعد گفت حتماً قهر کرده. بعد من گفتم نه، خودش رفته بیمارستان. بعد زهره جون لباسهامو درست تنم کرد و یه شکلات بهم داد.»
پدر گفت: «طوری نیست. حالا گریه نکن. فردا خودم میبرمت.»
نوید گفت: «پس مامان کِی میآد؟»
پدر گفت: «دلت تنگ شده براش؟»
***
سه روز از رفتن مادر به بیمارستان میگذشت. پدر در خانه نبود. نهال در اتاق خودش درس میخواند و نیما هم مثل همیشه پشت کامپیوترش نشسته بود.
نوید پیش نیما رفت و پرسید: «مامان کِی میآد؟»
نیما گفت: «قرار نبود اینقدر طول بکشه. امروز حتماً میآدش.»
نوید گفت: «من گشنمه.»
نیما گفت: «برو از یخچال یه چیزی برای خودت بردار.»
نوید به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد. وقتی که میخواست یک موز بردارد، شیشه مربا افتاد و شکست. نهال با صدای شکستن به آشپزخانه آمد. خرده شیشهها همه پخش شده بود و مرباها به اطراف پاشیده بود.
نهال داد زد: «ببین چی کار کردی!»
نوید وسط آشپزخانه ایستاده بود، دستهایش میلرزید و گریه میکرد.
- تقصیر من نبود، خودش افتاد.
- مواظب باش پاترو روی شیشه نگذاری.
بعد داد زد: «نیما! بیا اینجا.»
نیما آمد و گفت: «ببین چه گندی زدی. کی گفت بری سر یخچال؟»
نوید گفت: «خودت گفتی.»
نیما داد زد: «من گفتم شیشه مربا رو بنداز دستپاچلفتی؟! حالا کی میخواد اینجا رو تمیز کنه؟ مامان هم که نیست.»
نوید به انگشت پایش که روی شیشه بود، اشاره کرد: «داره خون میآد.»
نهال دستهایش را تکان داد: «کاش مامان اینجا بود.»
نیما گفت: «من میرم به بابا تلفن کنم.»
نیما چند بار تلفن همراه پدر را گرفت. اما تلفن جواب نمیداد. بعد به آشپزخانه برگشت. نوید همانطور وسط آشپزخانه ایستاده بود و گریه میکرد و مامانش را صدا میزد. نهال هم دنبال جعبة کمکهای اولیه میگشت، اما آن را پیدا نمیکرد.
صدای زنگ در آمد. نیما به طرف در آپارتمان دوید. صدای پدر از پشت در میآمد که با کسی حرف میزد. نیما در را باز کرد و ناگهان چشمانش از شادی برق زد.
«مامان!»
پدر با ساک دستی بعد از مادر وارد شد. مادر گفت: «چی شده؟ صدای گریه نوید میآد.» بعد بیآنکه منتظر جواب بماند و یا لباسش را دربیاورد، به طرف آشپزخانه دوید. نوید وقتی مادر را دید، از خوشحالی گریهاش بند آمد.
نهال به طرف مادر دوید: «چه خوب شد اومدی مامان. نوید...»
مادر گفت: «چیزی نیست عزیزم. الان همه چیز درست میشه.»