روی بامها میشود دیشهای ماهواره را دید که سرشان را رو به آسمان، بالا گرفتهاند. مردها در میدانگاه اصلی روستا در سایه دیوار خانهها نشستهاند. همان اول که میفهمند سؤالها درباره مرز و قاچاق است یکی از جوان ترها با خنده میگوید: «میخوای ببریمت آن طرف مرز؟».
همه با هم شروع میکنند به حرف زدن و وقتی صحبت به درآمدشان میرسد، میگویند کشاورزی و دامداری چندانی ندارند و عایدی اصلیشان از قاچاق است. میگویند خودشان فقط کارگرند و صاحبان کالاهای قاچاق اشخاص دیگری هستند. از عدد و رقمهایی که درباره کارشان بروز میدهند بهنظر میرسد درآمدشان کمتر از آنچه دیگران میگفتند باشد. ادعا دارند هر ماه ممکن است فقط یک بار از مرز رد شوند و میگویندکه هر بار 100 تا 120 کیلو بار با خودشان میآورند و 15 تا 20 هزار تومان برای آن میگیرند.
دیگران قیمت رد کردن هر کیلو بار قاچاق را هزار تومان گفته بودند؛ شاید تاثیر ضبط خبرنگاری باشد که اهالی روستا را مجبور کرده است درآمد خود را کمتر بگویند. در آن شلوغی و همهمه مردها، یک نفر که از بقیه مسنتر است جلو میآید. چشمهای زاغ دارد و دندانهای جلویش ریخته است. میآید و مینشیند، همه مینشینند. میگوید: «نگاه کن! منطقه مریوان بیش از 50 هزار نفر کارگر دارد اما کارخانهای هست؟ شرکتی هست؟ این زندگی ماست. حقیقتش این است.
یک بچه کرد را بیار، یک ترک و فارس را هم بیار و ببین چه فرقی با هم دارند. ثروت ما را اگر در منطقه مریوان حساب کنی به یک آپارتمان در تهران نمیرسد. حالا تو هم انسانی ما هم انسانیم، خودت بیا مقایسه کن زندگی خودت را در تهران با زندگی من در این منطقه مرزنشین. مملکت هم مثل یک جوی آب است. آب را از سرچشمه در جوی بینداز ، هر کسی یک لیوان از آن بردارد تا برسد به تو خشک شده. اینجا هم همین طور است. اینکه میبینی یکی اینجا این خانه را ساخته پدر و پدر بزرگش هم زحمت کشیدهاند تا آن ساخته شود، الان هم نصفش را بدهکار است.»
اما تمام داستان قاچاق در کردستان، فقط همین نیست. انگار در کردستان زندگی بسیاری از آنانی که در شهرها و روستاهای نزدیک مرز زندگی میکنند، با این تجارت گره خورده است. در ترمینال ماشینهای مریوان به سقز، کارتنهای بزرگ LCD پشت یک خودرو بار میشوند؛ لاستیکهای نو هم از صندوق عقب بیرون میآیند و پشت ماشین دیگری جا میگیرند. در خودرو، کرد جوانی از خاطراتش در روزهایی میگوید که مرز باز بود و همراه دوستانش به آن سوی مرز میرفت و با خودش جنس میآورد، از درآمد آن روزهایش میگوید و اینکه حالا درآمدی ندارد؛ از اینکه پول قاچاق برایش برکتی نداشته و با وجود آن همه درآمد، حالا چیز زیادی برایش نمانده است.
در خودرویی که از سقز به مریوان میرود، پسر جوانی نشسته که میگوید کارمند است، اما در یک مغازه هم شریکی کار میکند که درآمدش از فروش وسایل الکتریکی و الکترونیکی قاچاق است. آن طور که میگوید درآمدش از مغازه 3 برابر حقوقش در اداره است. راننده خودرو هم پسر جوانی است که غیراز مسافرکشی، جنسهای سفارشی مسافرانی را که به بانه میروند، برایشان به شهرهایشان میبرد. میگوید برای برخی از کالاها که آنها را تضمینی به تهران میبرد، 15 تا 18 درصد از قیمت آن را میگیرد و ممکن است درآمد یکبار سفرش به تهران به 300 هزار تومان برسد.
بانه اما حکایت دیگری دارد. شهری که چندان بزرگ نیست با جمعیتی در حدود 100هزار نفر، چندین بازار و پاساژ نوساز دارد و در همه آنها جنسهایی فروخته میشود که از آن طرف مرز آمدهاند. اینجا انگار شهر در دست پانکیها (تویوتا لندکروزهای قدیمی اف 3) است. در تمام شهر پانکیهای پر و خالی در رفت و آمدند. از همان اول صبح، کار مغازهها شروع میشود و مسافران هم کار خودشان را آغاز میکنند و به جستوجو در مغازهها میپردازند.
چهره شهر چیزی است شبیه به سالهای پیش کیش یا قشم؛ سالهایی که اجناس لوکس فقط به این دو جزیره راه پیدا میکرد و جنون خرید مردمی که به آنجا سفر میکردند، نیز ناگهان با دیدن آن همه مغازه و بازار اوج میگرفت. البته این روزها وضع کیش و قشم، فرق کرده است و دیگر آن تکاپوی سالهای اول تجارت در مناطق آزاد تجاری را ندارد، اما بازار بانه هنوز تندتند نفس میکشد و نبض خرید مردمی که به آنجا سفر میکنند هم خیلی سریع میزند.
در بازارهای نوساز شهر همه در حال خرید هستند؛ پانکیها بارهایشان را خالی میکنند و کارتنهای ریز و درشت به مغازهها میروند. مردم هم که بیشتر از همه بهدنبال کولر گازی و LCD هستند، خریدهایشان را روی باربند خودروها میبندند و راه شهرشان را در پیش میگیرند. میگویند این روزها به غیر از جنسهای قاچاق اصل، کالاهای چینی هم به این شهر راه پیدا کرده است و حتی برخی کالاها مثل پوشاک را از تهران به اینجا میآورند اما بورس فروش کالاهای قاچاق لوکس و خانگی، همین جاست. حتی دستفروشان کنار خیابان، حافظه جانبی یارانه عرضه میکنند و با لپتاپی که کنار بساطشان است، فلشها را امتحان میکنند و به دست مشتریها میدهند.
ورودی شهر بانه پر است از چادرهای مسافران. در کنار بلوار و حتی در میدان ورودی شهر هم مسافرها چادر زدهاند. در پارکها غلغلهای است از آدم و چادر. علیالقاعده شهر کوچکی مثل بانه باید ساعت 11 شب در خواب باشد، اما بیدار است. هنوز چند مغازهای باز است و هنوز میشود چند مشتری هم در مغازهها دید. مردمی در شهر میچرخند که از سر و وضعشان میشود فهمید مسافر هستند. خیابانهای کوچک بانه ظرفیت آن همه خودرو را ندارد.
ساعت 11 شب ماشینها پشت سر هم قطار میشوند تا از یک تقاطع بگذرند. تقریبا تمام مغازههای اغذیهفروشی باز هستند و پر از مشتری. هیچ کدام از مهمانخانههای شهر، جای خالی ندارد؛ حتی برای یک نفر که حاضر است روی موکت بخوابد. هر کسی نشانی مهمانخانهای را میدهد اما همه پر هستند. یکی میگوید: «جای خالی پیدا نمیکنی. برو یک پتو بخر و کنار خیابان بخواب. کسی کاری به کارت ندارد.»
بالاخره مهمانخانهای پیدا میشود که جای خالی دارد. جای خالی، یک زیرپله است که برای خوابیدن در آنجا باید صبر کنم تا مسئول شیفت شب بیاید و مردی که الان پشت میز نشسته است سفارشم را به او بکند. نیم ساعت روی پله جلوی در مهمانخانه مینشینم تا مسئول شیفت شب شامش را بخورد و به مهمانخانه برگردد. از راه میرسد و میرود داخل. مردی که وعده زیرپله را داده بود با او چند کلمه کردی صحبت میکند و بعد غیبش میزند. به مسئول شیفت شب میگویم:« این آقا درباره زیرپله به شما گفت؟» جواب میدهد که آنجا را قبلا به یک نفر دیگر داده است. کارتم را نشان میدهم و داستانم را میگویم که چطور از شهرشان سر درآوردهام و در شهر غریب، کسی نیست که یک شب به دادم برسد. بعد از نیم ساعت چانه زدن بالاخره قبول میکند که مرا هم به زیرپله بفرستد و میپرسد: «یک پیرمرد هم آنجا خوابیده، چند شب است که اینجا میآید و میخوابد. برای شما مشکلی نیست پیشش بخوابید؟» برای زیرپله باید 3 هزار تومان بدهم و ساعت 6 صبح هم باید از آنجا بیرون رفته باشم.
نیم ساعت دیگر جلوی در مهمانخانه مینشینم تا ساعت 12 شود و مسئول شیفت شب اذن دخول بدهد. کفشها را باید اول راهپلهها درآورد و پابرهنه وارد مهمانخانه شد. کارت شناساییام را میگیرد تا تشریفات کار کامل باشد. از پلهها بالا میرویم. در طبقه اول یک نفر زیر پلههایی که به سمت بالا میرود خوابیده است. پیرمردی با لباس کردی، تقریبا تمام فضای خالی زیرپله را پر کرده است. مسئول شیفت شب میگوید: «این طور که خوابیده که تو جا نمیشی. دلم هم نمیآد بیدارش کنم. خیلی وقته خوابیده.» بالش و پتویی که برایم آورده است را روی زمین میگذارد.
سر و صدای آدمهایی که در اتاقها هستند به گوش میرسد. میشود صدای حرفزدنها، دعوا کردنها و تلویزیون دیدنهایشان را شنید. کنار پیرمرد، جای خالی کوچکی وجود دارد که یک جاروبرقی و کمی خرت و پرت را آنجا گذاشتهاند. میپرسم میتوانم آنها را بردارم و بخوابم؟ میگوید: «هر جور میتونی برای خودت جا جور کن. یک شبه دیگه». میروم همان زیر. جاروبرقی و خرت و پرتها را میگذارم بیرون و پتو را پهن میکنم. از یک طرف میچسبم به دیوار و از یک طرف دیگر به پیرمردی که خوابیده است. طول زیر پله آنقدر نیست که بتوانم پاهایم را دراز کنم. مردم میآیند و به دستشویی میروند که داخل راهرو است.
با صدای مسواک زدنها، دستو صورتشستنها، سر و صدای داخل اتاقها و نالههای پیرمرد در خواب، چشمهایم روی هم میروند. پیرمرد نصفههای شب چند بار از خواب بیدار میشود، با مشت روی زانوهایش میکوبد، با خودش حرف میزند و به دستشویی
میرود. احتمالا چشمهایش خوب نمیبیند چون تازه نصفه شب متوجه من میشود که در تاریکی زیر پله فرو رفتهام. مرا که میبیند کلاه و پارچه گره زدهای که بین من و او بود را برمیدارد و میگذارد آن طرف، بین خودش و دیوار؛ همان طور که من کیف و وسایلم را بین خودم و دیوار این طرف گذاشتهام.
صبح که میشود و روشنایی جای تاریکی را میگیرد، تازه چهره همدیگر را میبینیم و سعی میکنیم حرف بزنیم اما زبان هم را نمیفهمیم. 2 شال قشنگ کردی را بیرون میآورد، چیزهایی میگوید و باز روی زانوهایش میکوبد. انگار میگوید زانوهایش درد میکند. پاچههای شلوارش را بالا میزند و شروع میکند به پیچیدن شالهای رنگارنگ به دور زانوهایش. دوربینم را که شب پیش گذاشته بودم زیر بالش، از روی پتو برمیدارد و میدهد دستم. به هم لبخند میزنیم و بدگمانیها را کنار میگذاریم. اگر کمکهای بیدریغ کاوه رشیدپور، مرتضی جوانمردی و مسعود احمدی نبود سرک کشیدن به بسیاری از گوشه کنارهای کردستان و نوشتن این گزارش ممکن نمیشد.