گفتهاند کل مثنوی را در نی نامه یعنی هجده بیت اول مثنوی میتوان خلاصه کرد و اگر بخواهیم این هجده بیت و یا به عبارتی؛ کل مثنوی را خلاصه کنیم و عصاره آن را در جان کلمه بریزیم بیشک چیزی برازندهتر از «مفهوم عشق» نخواهیم یافت.
یکی از زیباترین مأمنهایی که عشق یافت، دل مولانا جلالالدین محمد بلخی بود. او که تا 38 سالگی خود در جرگه درگیران بحث و مقال بود با جرقهای که با دیدن مردی از سرزمین عاشقان در روح و جان مستعد او زده شد، زنده شد و نور این شعله، روح بیتاب او را تابناک و درخشان کرد و به شاهراهی هدایتش کرد که به حق واصل میشد؛ چون نوری که دل او را روشن ساخته بود تمام هستیاش را در سیطره محبتی خاص قرار داده بود که بیگمان بازگشتی به دنیای کوچک مادی در آن متصور نبود.
بنا به عقیده مولوی، ساکنین روی زمین از یک سرزمین واحد آمدهاند و از راه تعلیمات میتوانند از راه دل و با در نظر گرفتن حالت جدیدی از هماهنگی به عنوان هدف، به یکدیگر وابسته شوند و بدین ترتیب جدایی، چندخدایی، دوگانگی و افتراق از بین میرود:
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بیسر و بیپا بُدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بیگره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
«مولوی پس از گفتوگو با شمس متقاعد شد که در زیر شکل و قالب، دریای حقیقت وجود دارد که هر انسان مقدس، جامع و پیامبری آن را کشف کرده است. این دریای حقیقت بهطور مرموزی سرچشمه رشد و تکامل انسان را در داخل ضمیر ناآگاه پنهان کرده است. مولوی معتقد است که خویشتن واقعی او یعنی آنچه پدرش یا محیط در او پرورش داده است، نیست بلکه آن چیزی است که عالم در او آفریده است.انسان پیوسته درباره دنیای بزرگ و بیانتهایی که در قالب تن جا خوش کرده اندیشیده است.
عشق را «پدیده نخست» میتوان خواند. همانطور که میدانیم قدیم در برابر حادث و به معنی آنچه که برای پدید آمدن آن نتوان زمانی تعیین کرد، گفته میشود و حادث تمام پدیدههای هستی است، که برای پیدایی و زندگی آنان میتوان آغازی تعیین کرد. عشق نیز نه به مفهوم عامیانه و محدودی که همگان از آن فهم میکنند بلکه به مفهوم برتر و گستردهتر، آن مایه و پایه استواری و ماندگاری جهان مادی و معنوی است و نیرویی است که هستی را به کمالجویی و حدوث تازهتر و کاملتر از ناقص برمیانگیزد.
«پس عشق نسبت به ذات پروردگار که آن را قدیم اول باید خواند حادث و نسبت به هر پدیده دیگر قدیم است زیرا که عشق مایه بهوجود آمدن جهان هستی و اجرای اراده قدیم اول و مبدأ کل است.»
دیرینگی عشق نسبت به عرفان این نکته را به اثبات میرساند که عرفان برآمده از عشق است. گویاترین گواه این معنی را در حکمت فلوطین و تفسیر وی از عشق معنوی و پیوند آن با خیر و نیکویی و جمال میتوان یافت.از دید این فیلسوف عارف آدمی دارای مقام علوی بوده و جای در ملکوت اعلا دارد و بر اثر دلبستگی به تعلقهای دنیوی و سر نهادن بر خواهشهای نفسانی که خاستگاه انواع آلودگیها و زشتیها و پلیدیها است به نزول ارزشها و فروافتادگی از مقام انسانی گرفتار آمده و از اصل خویش جدا مانده است.
آنان که از این جدایی سینهای شرحه شرحه دارند و آرزوی پیوستن به اصل و مبدأ کل را در سر میپرورانند، ناگزیر از تزکیه و تهذیب نفس و پرهیز از هوسهای نفس هستند تا سبکبال و سبک بار راه وادی دوست را پیش گیرند.
مولوی نیز در مثنوی منشأ اصلی روح و هبوط آن به دنیای ماده و نیز بازگشت دوباره به منزلگه حقیقی را مطرح میکند. به اعتقاد او انسان با ایثار و تواضع امکان دست یافتن به واقعیت خود را مییابد و همواره از نیروی درونی انسان و شکوه شگرف آن سخن گفته است.
دفتر اول که با شکایت و حکایت نی آغاز میشود، شکایت از دوری است.
دوری از معشوقی که جان نی را به فغان واداشته و از حسرت این فراق و سوز و داغ این جدایی چنان مینالد که هر صاحب ذوق را با خود و با درد خود همراه میکند. تنوع در مباحث گوناگون مثنوی باعث نمیشود که خواننده صاحب دل پی به این موضوع نبرد که زمینه اصلی تمامی این مباحث عشق است که مانند رشتهای آنها را به هم پیوسته است. حرکت به جهت مشخصی که همانا مبدأ هستی و عشق است، در تمام مثنوی مشهود است.
مولوی پس از بیان شکایت نی، بلافاصله داستان عشق پادشاه و کنیزک را آورده است. در این حکایت نیز همانند بقیه حکایتهای مثنوی مسائل با رمز و اشاره بیان شده است و سپس به تفسیر آن پرداخته شده است.
در این داستان به عشق انسان به انسان در نوع ابتدایی و مجازی آن اشاره شده است که این نوع عشق در کل پدیدههای هستی مشهود است و همانند کشش و میل دوجانبهای است که خاک و گیاه و باران و آفتاب و نر و ماده را در تمام عالم به سوی هم میکشاند و عشق را نیروی محرک تمامی کائنات میسازد. این عشق که قانون وجود است در همه عالم قاهرست و عشق جسمانی انسان نیز از همین مقوله و در این مرحله از عشق که به قلمرو حیات حیوانی مربوط است با سایر انواع حیوان تفاوت ندارد.
« معهذا در انسان عشقی هم هست که ناشی از ماهیت انسانی اوست و نه فقط در قیاس با عالم حیوانی بلکه در قیاس با عالم ملائک هم مایه امتیاز است و ناشی از نوعی دانش و شناخت است که شاید آن را معرفت باید خواند.»