از رختخواب بیرون پریدم و به پنجره نگاه کردم. چیزی که میدیدم باور کردنی نبود! هنوز صبح نشده بود، اما تابستان بود و شفق به اندازه کافی نور داشت تا من مطمئن شوم که خواب نمیبینم. مراد سوار اسب سفید زیبایی شده بود. سرم را به پنجره چسباندم و چشمهایم را مالیدم.
او به زبان ارمنی گفت: «خواب نمیبینی، درسته، این یه اسبه. اگه میخوای سواری بخوری زودباش.» میدانستم مراد خیلی بیشتر از کسانی که فکر میکنند اشتباهی توی این دنیا افتادهاند و باید هر طوری شده حالش را ببرند، از زندگیاش لذت میبرد، اما چیزی که میدیدم باورم نمیشد! اولین چیزی که توی خاطرم نقش بسته بود، خاطره دیدن اسبها بود و اولین ذوق و شوقم، آرزوی نشستن بر اسب، و این بخش زیبای زندگیام بود. اما دومین نکته، فقر بود و این بخش دیگری از زندگیام بود که اجازه نمیداد چیزی را که میدیدم باور کنم. ما فقیر بودیم.
در نتیجه حتی دیدن شکوه و جلال اسب و استشمام بوی دلانگیز و شنیدن صدای نفسهای هیجانانگیزش، کنار مراد یا حتی یکی از اعضای خانواده، امری ناممکن بود؛ چه در خواب باشد چه بیداری! و اطمینان کامل داشتم که پسر عموی من نمیتواند اسب بخرد، پس اگر آن را نخریده، باید دزدیده باشد و این مسئله برایم محال بود.
هیچکدام از افراد خانواده «گاروقلانیان» نمیتوانستند دزد باشند. اول به پسر عموم و بعد به اسب خیره شدم. در هر دوشان نوعی آرامش عمیق و خوشخلقی حس میکردم که از طرفی برایم لذتبخش بود و از طرف دیگر مرا میترساند!
گفتم: «مراد، این اسبو از کجا دزدیدی؟»
گفت: «اگه میخوای بیای سواری، از پنجره بپر بیرون.»
پس درست بود. اسب را دزدیده بود. دیگر سؤالی وجود نداشت. آمده بود تا برای سواری از من دعوت کند. البته اگر من قبول میکردم. خب، راستش به نظر من دزدیدن اسب شباهتی به دزدیدن چیزهای دیگر، مثلاً پول ندارد. اگر تو هم مانند من و پسر عموم مراد در آرزوی داشتن اسب بودی، اسم این کار را دزدی نمیگذاشتی، البته تا زمانی که قصد فروش آن را نداشتی. خب، منهم میدانستم که ما چنین قصدی نداریم.
گفتم: «بذار لباسمو بپوشم.»
گفت: «خیلی خب، اما عجله کن.»
هول هولکی لباسهام را پوشیدم. از پنجره پایین پریدم و جستی زدم روی اسب پشت سر مراد. آن موقعها ما در حاشیه شهر زندگی میکردیم در خیابان «والنات». پشت خانه ما روستاهای ییلاقی بود. کمتر از سه دقیقه به خیابان «اولیو» رسیدیم و شروع کردیم به یورتمه رفتن. هوا لطیف و لذتبخش بود و اسب سواری بینهایت عالی. مراد که به خلترین فرد خانواده معروف بود، زد زیر آواز. البته آواز که چه عرض کنم! نعره زدن!خلاصه، ما اسبسواری میکردیم و مراد هم آواز میخواند. مدتی گذشت تا اینکه پسر عمو مراد گفت: «برو پایین میخوام تنها سواری کنم.»
گفتم: «می ذاری منم خودم سواری کنم؟»
مراد گفت: «اسبه زیادیش میشه. برو پایین.»
گفتم: «اما اسبه میذاره سوارش بشم.»
گفت:«حالا میبینیم. یادت نره که قرار بود من با اسب یه جایی برم.»
گفتم: «خب، هر جا با اسب میری منم میآم.»
گفت:« برای خودت میگم. برو پایین.»
گفتم: «خیلی خب، اما یادت باشه قول دادی بذاری تنهایی اسب سواری کنم.» رفتم پایین و پسر عمو مراد با پاشنههاش به پهلوی اسب زد و داد کشید: «وزیر! بدو.» اسب روی پاهای عقبش ایستاد، خرخری کرد و با هیجان تاخت. این زیباترین صحنهای بود که در تمام عمرم دیده بودم. مراد اسب را به طرف بتههای خشکی که در حال آبیاری بودند برد و بعد از پنج دقیقه، در حالی که آب از سر و روی اسب میچکید، برگشت. خورشید بالا آمده بود. گفتم: «حالا نوبت منه.» مراد از اسب پیاده شد و گفت: «سوار شو.» پشت اسب پریدم. برای یک لحظه ترس برم داشت. اسب حرکت نمیکرد.
مراد گفت: «بهش لگد بزن. منتظر چی هستی؟ تا کسی بیدار نشده باید برش گردونیم.»
به پهلوهاش لگد زدم. یکدفعه اسب غرید و خرخر کرد و شروع کرد به دویدن. نمیدانستم چهکار باید بکنم. اسب به جای اینکه به طرف مزارع آبیاری شده بدود، به طرف پایین جاده، به سمت تاکستانها میدوید و با سرعت از روی تاکها میپرید. اسب از هفت تاک بلند پرید تا اینکه من افتادم و او به دویدنش ادامه داد. مراد به طرف پایین جاده دوید و داد زد: «میدونم چیزیت نشده بچه! اما باید هر طوری شده برش گردونیم. من از این طرف میرم تو هم از اون طرف. اگه جلوش در اومدی، آروم باش، من کنارتم.» من به طرف پایین جاده دویدم و مراد هم سمت علفزار دوید. نیم ساعتی طول کشید تا اسب را پیدا کرد و برش گرداند.
مراد گفت: «بپر بالا، الان دیگه همه دنیا بیدار شدن.»
گفتم: «حالا چهکار کنیم؟»
گفت: «خب، برش میگردونیم یا تا فردا صبح قایمش میکنیم.»
اصلاً توی صداش نگرانی نبود! میدانستم برش نمیگرداند، قایمش میکند. نه حالا، برای همیشه!
گفتم: «کجا قایمش میکنی؟»
گفت : «یه جایی سراغ دارم.»
گفتم: «چند وقته دزدیدیش؟» ناگهان به من براق شد. چون به خاطر من، صبح زود چند ساعتی سواری کرده بود تا خودش را برساند و آرزویم را برآورده کند. او خوب میدانست که من چهقدر به سواری علاقه دارم.
مراد گفت: «کسی در باره دزدیدن اسب چیزی گفته؟»
گفتم: «حالا... چند وقته صبحها میری اسبسواری؟»
گفت: «فقط امروز صبح.»
گفتم: «راستشرو میگی؟»
گفت : «معلومه، میفهمم چی میخوای بگی، نمیخوام هیچکدوممون دروغ بگیم. همینطور که میدونی، اسبسواری رو همین امروز شروع کردیم.»
گفتم: «خیلی خب.»
مراد اسب را آرام و آهسته به انبار یونجهای که توی تاکستان بود برد. انبار مال کشاورز مغروری بود به اسم «فت واجیان» و توی آن پر بود از جو دوسر و یونجه خشک. و بعد قدم زنان به طرف خانه رفتیم. و یک صبحانه دلچسب خوردم. عصر، عمو خسرو و چند تا از کشاورزها به خانه ما آمدند و مادرم با قهوه از آنها پذیرایی کرد. ناگهان، یکی از آنها، «جان بایرو» از ته دل آهی کشید و گفت: «اسب سفیدم رو که یک ماه پیش دزدیدن هنوز پیدا نکردم. اصلاً نمیفهمم یعنی چه!»
عمو خسرو خیلی ناراحت شد و داد زد: «چیزی نشده که! اسبه نیست یعنی چی؟ مگه همه اصل و نسب و فرهنگمون رو از دست دادیم؟ اسب هم گریه داره؟»
جان بایرو گفت: «برای تو که اینجا زندگی میکنی، ممکنه مسئلهای نباشه، اما درشکه من چی میشه؟ با درشکه بدون اسب چهکار کنم؟»
عمو خسرو داد زد: «فکرشم نکن.»
جان بایرو گفت: «ده مایل تا اینجا پیاده اومدم.»
عمو خسرو هوار زد: «پا که داری.»
«آخه پای چپم مشکل داره، درد میکنه.»
عمو خسرو داد زد: «محلش نذار.»
«شصت دلار بابت اسبه دادم.»
عمو خسرو گفت: «تف به این پول.»
جان از جایش بلند شد، آرام از خانه بیرون رفت و در توری را محکم بههم زد.
مادرم گفت: «جان بایرو قلب پاک و مهربونی داره. خیلی سادهست. اون دلتنگ اسبش شده.»
کشاورز رفت و من هم به طرف خانه پسر عمو مراد دویدم. او زیر درخت هلویی نشسته بود و مشغول بستن بال مجروح سینه سرخی بود که نمیتوانست پرواز کند.
مراد گفت: «چی شده؟»
گفتم: «کشاورزه، جان بایرو اومده بود خونهمون اسبشرو میخواست. تو یه ماهه که اونو داریش. اما... اما... باید بهم قول بدی تا سواری یاد نگرفتم برش نگردونی!»
مراد گفت: «خب بچهجان! یک سالی طول میکشه تا اسبسواری یاد بگیری.»
گفتم: «خب، یک سال نگرش میداریم.» مراد پرید بالا و هوار زد: «چی؟ تو میخوای یکی از اعضای خانواده گاروقلانیان رو تشویق به دزدی کنی؟ اسبه باید پیش صاحبش برگرده.»
گفتم: «کی؟»
گفت: «فوقش تا شیش ماه دیگه نگرش میدارم.» و پرنده را پرواز داد. سینه سرخ که بهزور بال میزد، دوباره افتاد. اما بالاخره پرواز کرد، راست و مستقیم در اوج آسمان.
مدت دو هفته من و پسرعمو مراد صبحهای خیلی زود، قایمکی اسب را از انبار تاکستان در میآوردیم و سواری میکردیم و هر روز صبح وقتی نوبت سواری من میشد، از روی تاکها و درختچهها میپرید و زمینم میزد و در میرفت! و به جای من که همیشه در امید و آرزوی سواری بودم، پسر عمو سواری میخورد!
یک روز صبح که با اسب از تاکستان میآمدیم، جان بایرو را دیدیم که به شهر میرفت. ناگهان، اسب با سرعت به طرف او تاخت. مراد گفت: «بذار من حرف بزنم. قلق کشاورزها دستمه.» مراد با احترام به کشاورز گفت: «صبح به خیر آقای جان بایرو.»
کشاورز گفت: «صبح به خیر بچهها. بهبه! اسم اسبتون چیه؟» پسر عمو مراد به زبان ارمنی گفت: «قلب من.»
جان گفت: «یه اسم قشنگ برای یه اسب قشنگ. اما میتونم قسم بخورم این همون اسبیه که چند هفته پیش ازم دزدیدن. میتونم تو دهنش رو ببینم؟»
مراد گفت: «بله، خواهش میکنم.» کشاورز یکییکی دندانهای اسب را نگاه کرد و گفت: «اگه پدر و مادرتون رو نمیشناختم، میتونستم قسم بخورم که این اسبه منه. شهرت خانواده شما در شرافت و درستی برای من ثابت شده. خب، پس حتماً برادر دوقلوی اسب منه!»
از برقی که توی چشمهای بایرون دیدم فهمیدم که همه چیز را فهمیده اما به روی خوش نمیآورد. کشاورز گفت: «روز خوبی داشته باشید دوستان جوونم.»
مراد هم گفت: «شما هم روز خوبی داشته باشید.»
روز بعد صبح زود ما اسب را به تاکستان جان بایرو بردیم و آن رادر انبارش بستیم. سگها بدون اینکه سر و صدایی بکنند، دور و بر ما میچرخیدند. آهسته به مراد گفتم: «فکر کنم الان سگها پارس کنن.»
مراد گفت: «اونا به کسای دیگه پارس میکنن. من قلق سگها رو خوب میدونم!»
پسر عمو مراد دستش را دور گردن اسب انداخت و دماغش را به دماغ او چسباند و ناز و نوازشش کرد و بعد با عجله رفتیم.
آن روز عصر جان بایرو با درشکهاش به خانه ما آمد و اسبش را که دزدیده بودند و حالا برگشته بود، به مادرم نشان داد و به من که آنجا ایستاده بودم، نگاه معناداری کرد و گفت: «نمیدونم چی بگم! اسبه جون دارتر شده! اخلاقش هم بهتر شده! خدایا شکرت.»
من که از خجالت سرم را زیر انداخته بودم و اشک توی چشمهام حلقه زده بود، از مردانگی و رازداری این کشاورز پیر مبهوت شده بودم و در دلم او را تحسین میکردم. ناگهان، عمو خسرو که توی اتاق نشیمن نشسته بود، دوباره صداش در آمد و داد زد: «بسه دیگه، بسه! اسبت که برگشته. دیگه چی میگی؟ برو بابا!»
این دفعه دیگه از خجالت حسابی آب شدم!