لباسپوشیدنش، حرفزدنش، قهرکردنش، کتاب و دفترهایش، همهچیزش شبیه بچهها بود، جز بازیکردنش که نه شبیه بچهها بود نه شبیه هيچ آدمیزاد ديگري.
چاکچاکا همیشه و همهجا بازی میکرد. سرکلاس ریاضی، سر کلاس علوم، سر کلاس انشا، قبل از خواب، قبل از بیداری، وسط ناهار، زنگ ورزش، توی حمام، وسط دستشویی و بگیر و برو، هر جایی که فکرش را بکنی! چاکچاکا تبلتش را روشن میکرد و مینشست و بازي ميكرد و هِی چهار ثانیه یکبار، تبلتش صدای سکه میداد و چاکچاکا فریاد میزد: «آخ جون! سکه!»
اگر هم کسی اعتراض میکرد کلی جواب داشت. مثلاً سر کلاس ورزش میگفت: «آقا اجازه، ما هم داریم ورزش میکنیم دیگه! ورزش اتومبیلرانی... وییییییییییییییییوییییییییییییییییویییی!»
سر کلاس ریاضی می گفت: «آقا اجازه، ما هم داریم ریاضی میخونیم دیگه! ریاضی سودوکو! اگه گفتید تو این خونه چه عددی بذارم که تکراری نشه؟!»
سر کلاس فیزیک میگفت: «آقا اجازه، ما هم داریم نشانه گیری میخونیم دیگه! اگه تونستید بگید یه پرندهی چاق سیاه رو با چه زاویه و چه شدتی میشه کوبید به یه برج شیشهای كه برج، پایین بریزه؟!»
خلاصه سال تحصیلی همین شکلی گذشت و شب امتحان از راه رسید، چاکچاکا تبلتش را خاموش کرد و پیچید توی یک دستمالسفرهی سفیدِ گلدار و زیپ تشکش را باز کرد و دستش را تا آخر کرد توی تشک و تبلتش را گذاشت وسط تشک، یک جایی که دستش بهش نرسد. بعد تشکش را لوله کرد و بُرد چپاند توی کمدش. یازده تا قفل به کمد زد و کتابهایش را برداشت تا بخواند.
چاکچاکا کتاب ریاضیاش را باز کرد و نگاهی به صفحهی اولش انداخت. پُر بود از عدد. اعداد یک رقمی، دو رقمی، سه رقمی و ضربهایشان،کتاب را بست و گفت: «ولش کن! بعداً میخونم!»
و کتاب فیزیکش را باز کرد. توی آن کتاب هم یک عالم شکل بود و یک عالم عدد و یک عالم خط و نقطه و ويرگول. و توی کتاب فارسی یک عالم کلمه و جمله و شعر...
چاکچاکا سرش گیج رفت. کتابها را بست و تلفن را برداشت و زنگ زد به دوستانش و گفت: «هر کی فردا بهم جوابِ سؤالها رو برسونه، تبلتم رو میدم بهش بازی کنه!»
و خودش رفت تبلتش را در آورد و ... ديريديريدي... ديريديريدي...
فردا صبحِ زود، بچهها توی سالن امتحانات جمع بودند. چاکچاکا نشسته بود و بچه درسخوانها دورش بودند. عقبی گفت: «چاکچاکا! یه سرفه یعنی سؤال یک. دو سرفه یعنی سؤال دو. سه سرفه یعنی سؤال سه. یه سرفه و یه عطسه یعنی آروم بگو. دو سرفه و یه فین یعنی صدات رو نمیشنوم. دو فین و یه عطسه یعنی از اول بگو هیچی ننوشتم...!»
کناری: «اینها رو ول کن! من درشت مینویسم برگهام رو هم اینطوری میگیرم، خودت از روش بخون! اگه ندیدی خودکار آبیات رو بنداز زمین. اگه دیدی و نوشتی، خودکار قرمزت رو بنداز زمین. اگه صفحهی بعد رو خواستی، قرمز و آبی رو بنداز زمین. اگه صفحهي قبل رو خواستی هیچی ننداز زمین...!»
جلویی گفت: «این رو ولش کن، پرت میگه! وایسا من بنویسم، برگهم رو میدم عقب. اگه موشک کردمش و انداختم عقب، یعنی همهاش درسته. اگه قایق کردم و انداختم عقب، یعنی همهاش غلطه!»
بچهها همينطور داشتند میگفتند که آقای معلم از راه رسید و برگهها را داد دست بچهها و رفت بیرون. بچهها اول تعجب کردند، بعد شروع کردند به رساندن جوابها. هر کسی چیزی میگفت. جر و بحث بالا گرفته بود. چاکچاکا فریاد زد: «بسّه! از همون اول، نفری یه سؤال بگید!»
و هر کس جواب یک سؤال را گفت و بقیه نوشتند. همهی سؤالها که تمام شد، سر و کلهی آقای معلم پیدا شد. برگهها را جمع کرد و رفت. هنوز از سالن بیرون نرفته بود که چاکچاکا گفت: «ما خودمون همه رو نوشتیم آقا! یه دونهاش رو هم تقلب نکردیم!»
و بچهها ریز ریز خندیدند.
آقای معلم گفت: «میدونم، رسوندنی هم نبود! سؤال هر کسی با سؤال بغلدستیاش فرق میکرد تابستون خوبی داشته باشید!»
و خداحافظی کرد و رفت طرف اتاقش تا برگهها را تصحیح کند.
نظر شما