گویی فلاسفه غرب از افلاطون تا هگل هر یک بر خشت اول فلسفه که چون لوح محفوظ در سینه متفکران پیش از سقراط و چون لوحی مکنون در کنه نهاد همه انسان ها همواره مجالی برای بروز جسته است، هر یک سنگی بر سنگ دیگر نهاده و کاخی بلند برافراشته اند تا جناب نیچه یکباره همه آن را ویران کند و بازخشت اول را از زیر ویرانه ها بیرون کشد.
هم از این روست که به باور ما شناخت دقیق مقابله افلاطون و نیچه با افکار عمومی زمانه خود راهی میانبر برای فهم روح تاریخ فلسفه غرب است. نخستین توده ها را از آن رو نکوهش می کند که پرسش از حقیقت را در سایه های غفلت از یاد برده اند؛ دو دیگر از آن رو که توده ها قرن ها در سایه حقیقت های افلاطونی از ضعف و تبهگنی خویش علیه آزاده جانان یکه ساخته و کین توزی خویش را چون رتیلان در پشت نقاب عدالت، مساوات و نیکی نهان کرده اند.
نیچه فلسفه گذشته را نه تنها برخلاف خواست توده ها نمی بیند، بلکه بر آنست که دو جهان انگاری افلاطونی و مسیحیت دست در دست یکدیگر قرن ها در خدمت توده های ناتوانی بوده اند که غوغای جمعیت آنها صدای نوابغ مستثنا را خفه و خاموش کرده است. نیچه شاید برای نخستین بار فلسفه را به نوعی روان شناسی افشاگر و انگیزه شناسی نقادانه تبدیل می کند.
او بر آن است که دانایی برای دانایی و خواست معصومانه حقیقت چیزی نیست جز فریبی برای پوشاندن نقصان نیروی زندگی. به نزد نیچه حقیقتی که سابق بر هر گونه داعیه حقیقت طلبی و رهیافت عقلی به حقایق مطلق و سرمدی است، چیزی جز اراده به سوی قدرت نیست و نبوده است، لیکن مسیحیت و فلسفه تاکنون همواره این انگیزه پیشین را در پشت نقاب های عقلانیت، حقیقت و انسان دوستی پنهان کرده است و با توسل به شعارهای دروغین و ریاکارانه مساوات و عدالت، توده های اغوا شده را با خود همراه ساخته است. نیچه از هگل و قبل از هایدگر تاریخ فلسفه غرب را در معرض نقد و بازخوانی قرار می دهد.
ما می توانیم به شیوه تاریخ های فلسفه و حتی با داستانی شیرین و بالینی از نوع دنیای سوفی تماس با فلسفه غرب را آغاز کنیم، اما از این طریق صرف نظر از اینکه صرفاً برای تکرار مکررات دیگران بر حروف چین های زحمتکش ستم کرده ایم، به جای برانگیختن اندیشه فلسفی نیز صرفاً مشغله ای برای اوقات فراغت فراهم آورده ایم.
هم از این روی چنین شیوه ای را از آغاز به داستانسرایان فلسفی وامی گذاریم. مادام که پرسش های فلسفی به شخصه و از سرچشمه وجود خود ما به جدّ مطرح نشده باشند، مادامی که این پرسش ها خفت گلوی من و شما را نگرفته باشند و مادامی که ما صرفاً آهنگ دانش اندوزی در سر داشته باشیم، قصه پردازی درباره حکمای سبعه پیش از سقراط نیز ما را به ساحت فلسفه راه نخواهد برد.
اگر این نکات را پذیرفته و فرادید داشته باشیم، شاید دیگر نیازی به توجیه و توضیح این نکته نباشد که چرا ما از همان آغاز بازخوانی فلسفه غرب از دیدگاه هگل، نیچه و هایدگر را مطرح ساختیم. این سه اندیشمند بزرگ نه فقط خود پرورده فرهنگ فلسفی غرب اند، بلکه مسلماً رویکرد امروزی آنها به گذشته این فرهنگ فلسفی به مراتب جدی تر از رویکرد مورخین فلسفه است. می توان گفت که آنچه از این راه حاصل می آید دیگر داستانی شیرین و سرگرم کننده درباره سلسله فلاسفه نیست، بلکه ما با فیلسوف بزرگی سر و کار داریم که تاریخ فلسفه را در فلسفه خود باز می نگرد.