«کرشمه خسروانی یا مخالف بیداد به طرز همایون» نمایشنامهای تاریخی است از سیدمهدی شجاعی که مثل بیشتر نوشتههایش، جنبهای از تاریخ اسلام را روایت میکند. ویژگی اصلی این نمایشنامه، ساختار موسیقایی آن است که مثل اجرای قطعهای حزین، به بخشهای مختلف تقسیم میشود.
شجاعی این نمایشنامه را در 3پرده با نامهای ماهور، نوا و همایون که هر سه از دستگاههای موسیقی سنتی هستند، نوشته است.
استفاده او از پرده که علاوه بر بخشهای اصلی یک نمایش، نام بخشهای مختلف موسیقی و ساز نیز هست، سبب شده نمایشنامه، ساختاری دووجهی بیابد؛ همینطور زیرمجموعههای هر یک از پردهها که با ادبیات موسیقایی نوشته شده است؛ مثل پرده نخست که به درآمد: شاهد مخالف، صحنه اول: زیرافکند و صحنه دوم: محیر تقسیم شده است.
همین ساختار در 2 پرده دیگر نیز رعایت شده است؛ نظیر پرده دوم که به درآمد: شاهد مویه، صحنه اول: نهفت، صحنه دوم: حزین، صحنه سوم: نیریز و صحنه چهارم: عشاق تقسیم شده است. پرده سوم نیز که همایون نام دارد، با 2 بخش درآمد: شاهد مغلوب و صحنه: جامهدران، پایانبخش اجرای نمایشی موسیقی مکتوب سیدمهدی شجاعی است.
جنگ از نگاه یک نوجوان
دشتبان/ نویسنده: احمد دهقان/ نشر نیستان/ 243صفحه رقعی، جلد سخت/ 4200تومان
«دشتبان» رمان نوجوانی است در 16فصل که مثل همه نوشتههای احمد دهقان، بنمایه جنگ دارد؛ «هنوز یک مشت میوه نچیده بودیم که بابابزرگ سروصداکنان سر رسید. رسیدهنرسیده و هنوز نشیمنگاهش رو خاک نیامده، شروع کرد حرفهای مردم را واگفتن. خبرها از کلاغها هم تندتر پرواز میکردند و هنوز هیچی نشده، خبر توپ و توپاندازی عراقیها- با صد تا روایت مختلف- همه جا پخش شده بود. مردم صد جور حرف میزدند...»
اما این رمان که نخستین تجربه جدی دهقان در حوزه نوجوان محسوب میشود، با جنگ به معنای توپ و توپاندازی کاری ندارد و برخلاف رمان معروف و مطرحش، «سفر به گرای 270درجه» به خود نبرد نمیپردازد. حکایت دشتبان، روایت خانواده دشتبانی است از زبان نوجوان خانواده که بیخبر از همهجا، دچار مشکلات و سختیهای غیرقابل اجتناب آغاز جنگ میشوند. این خانواده روستایی با حمله عراق به ایران، در پناه کوه مدتی را سر میکنند و سرانجام مثل خیلیهای دیگر در پایان کتاب، مجبور میشوند دیارشان را به مقصدی نامعلوم ترک کنند.
اما همانطور که میتوان حدس زد، جنگ از نگاه یک نوجوان با آنچه واقعا هست کاملا فرق دارد و دهقان بهخوبی از عهده بیان این تفاوت برآمده است؛ همانطور که در پایان رمان، وقتی که مردم را سوار وانت میکنند تا از مهلکه نجاتشان دهند و به شهرهای امن منتقل کنند، راوی میگوید: «... باد سردی خورد تو صورتم. جنگ و فلاکت و بدبختی انگار تمام شده بود. خوشحال بودم که یکهو به یاد زری افتادم و گریهام گرفت. روی تپهها برف نشسته بود.
وانتها- پشت سر هم- در میان دره و جادههای گلی پیش میرفتند. زمین - درست تا نصف لاستیک ماشینها- گل بود و وانتها روی آن سرسرهبازی میکردند. سر پیچها، اینور و آنور میشدند و رانندهها با هزار مکافات ماشین را توی جاده پیش میبردند. مثل آدمهای ندیدبدید، همهجا را با نگاهم یکجا میبلعیدم. حتی دیگر سرما را احساس نمیکردم و حواسم نبود دستی که به میله گرفتهام، یخ زده و بیحس شده...»
در واقع درست برخلاف آنچه نوجوان داستان (راوی) تصور میکند، این ابتدای ویرانی است و او درست مثل دستش که یخ زده و نمیداند، نمیداند که جنگ تازه آغاز شده است.