بلکه شاید بیش از اینها به این علت که سخت میتوان در مواجهه با این کتاب، احساساتی نشد؛ کتابی 500صفحهای که بدون شک هر کسی را به سختی تحتتأثیر قرار میدهد. نه به این علت که داستان پرفرازونشیبی دارد یا درباره جنگ است یا شهادت مردانی را که حالا دیگر از بیشترشان نامی نیست، توضیح میدهد، بلکه شاید بیش از اینها، بهعلت پایان بینهایت دردناکش... .
«بابانظر» اینطور تمام میشود: «...
هیچ وقت به ذهن ما خطور نکرده بود که اوضاع و احوال چنین خواهد شد. وقتی برگشتیم، دویست، سیصد هزار نفر رزمنده از جان گذشته، یکباره در این جامعه به امان خدا رها شدند. مسئولان سپاه تهران از خود من بیش از 10مورد مدرک خواستهاند، در حالی که من 23 آبان 1359 به جبهه رفتهام و سوم فروردین1370 برگشتهام. اگر حضور در کردستان و گنبد هم حساب شود، قریب به 140ماه میشود... من تاریخ زنده بچههای سپاه و بسیج خراسان در جبهه و جنگ هستم. با این حال، بعضی وقتها دلم میخواهد از غصه بترکد. میخواهم منفجر شوم. وقتی میخواستند مدالهای افتخار بدهند، فهمیدم اصلا از من و شهید شریفی و شهید علیمردانی صحبتی به میان نیاوردهاند؛ هر چند که مدال افتخار، یک نشانه بیشتر نباشد.
خجالت میکشم بگویم، اما بدانید که از سال1362 با زنم هیچ فرقی ندارم؛ چشمم کور شده، گوشم کر شده، ستون فقراتم شکسته و قفسه سینهام از 2قسمت متلاشی است. مقداری از ماهیچه دستهای چپ و راستم از بین رفته است و بیش از 160 تیر و ترکش خوردهام که هنوز تعدادی از آنها را به یادگار دارم. ترکش روی پرده مغزم، هشدار همیشه من است...».
محمدحسن نظرنژاد که در جبهه لقب بابانظر را به او داده بودند، اینها را اوایل سال 1375 گفته و با این همه، دو، سه ماه بعد باز هم بهعنوان مسئول عملیات لشکر 5نصر خراسان راهی کردستان میشود تا از واحدهای لشکر بازدید کند. سرانجام هفتم مرداد 75 در ارتفاعات کفارستان، بدن تنومند و قدرتمندش در برابر این همه جراحت تسلیم میشود تا سالها رنجی را که در انتظارش بود، نبیند.
خرداد 7سال پیش از آن، یک سال پس از پایان جنگ، بابانظر تازه یاد زخمهایش میافتد و برای درمان عفونت گوش، به آلمان اعزام میشود. او درباره 40روزی که در بیمارستان شهر کلن هوزن آلمان بستری بود، در فصل آخر کتاب اینطور میگوید: «ساعت4 بعدازظهر روز پنجشنبه مردم برای ملاقات بیماران خود به بیمارستان آمد و رفت میکردند. صدایشان را میشنیدم که ساعتها با هم صحبت میکردند. تنها اتاقی که هیچ کس به آنجا نیامد، اتاق من بود. گاهی پرستاران میآمدند و میرفتند و یک جمله به من میگفتند: گود! روزها و شبها سپری میشد و من به این وضع عادت کرده بودم. دیگر میدانستم به جز پرستاران کسی در اتاق مرا باز نمیکند. 40روز در بیمارستان تنها بودم و باید این تنهایی را تحمل میکردم.»
تلختر اینکه روزهای حضور شهید نظرنژاد در آلمان، درست مصادف بود با خرداد سال68، یعنی ماهی که امامخمینی(ره) درگذشت و نظرنژاد، سردار تمام سالهای جنگ که مثل دویست، سیصدهزار بسیجی از جان گذشته دیگر، تمام امیدش به او بود، خبر رحلت را در غربت، روی تخت بیمارستان و از طریق تلفن میشنود. انگار خداوند میخواست همه پایمردی مردی را که در 17سالگی، پهلوان یکه تمام خطه خراسان بود، ببیند... .
تاریخ بیواسطه تمام جنگ
برخلاف بسیاری از آثار دیگری که در ارتباط با سالهای دفاع مقدس و انقلاب منتشر شدهاند، «بابانظر» بهعلت حضور مداوم شهید نظرنژاد در جبهه، همه سالهای جنگ را دربرمیگیرد. کتابهای دیگر، معمولا تنها بخشی از جنگ را پوشش میدهند؛ چرا که راوی یا نویسنده کتاب، تنها در بخشی از آن حضور داشته است. اما شهید نظرنژاد حتی پیش از آغاز رسمی جنگ، در درگیریهای اوایل انقلاب در گنبد و با نیروهای کومله و دمکرات حضور داشته است و این باعث شده آنچه او میگوید، ارزش تاریخی ویژهای بیابد؛ بهویژه آنکه بر خلاف کتابی نظیر «دا» یا «شنام» _که از جمله بهترین آثار اخیر این حوزهاند_ گفتوگوهای بابانظر، 15سال پیش، وقتی که هنوز شهید نظرنژاد فاصله زیادی از ماجراها نگرفته بود، انجام شده و بیشتر وقایع، هنوز بهصورت روشن در ذهن او وجود داشتهاند. این نکته، اعتبار خاطرات او را تا حد زیادی بالا میبرد و کتاب را از سطح خاطرات شفاهی یک رزمنده به اثری تاریخی درباره جنگ ارتقا میدهد.در این اثر تاریخی- بهویژه درباره ماههای آغاز جنگ که ماجراهای بهیادماندنی بیشتری در آنها وجود دارد- میتوان نکات قابل توجهی را ردیابی کرد؛ از جمله رابطه ارتش و سپاه، نقش نیروهای ارتشی در دفاع از کشور، نقش چهرههای منفی و مثبت سیاسی و نظامی نظیر بنیصدر، شهید چمران، محسن رضایی، محمدباقر قالیباف و...، شکست محاصره سوسنگرد و... رویدادهای تاریخی دیگری که درباره برخی از آنها تاکنون کمتر گفته شده است.
روایت بیحاشیه و متفاوت
این ویژگی، با توجه به شیوه روایت «بابانظر»، کتاب را از 2بعد دیگر نیز نسبت به کارهای مشابه، بهویژه «دا» برجسته میکند.
«بابانظر» نیز مثل «دا» لبریز از رویداد است؛ رویدادهای تلخ و شیرینی که گاه آنچنان دردناکند که اشک خواننده را درمیآورند و گاه آنچنان طنزآمیز و شیرینند که هر کسی را به خنده میاندازند. اما شیوه روایت این اتفاقات، تفاوت مهمی با «دا» دارد. نظرنژاد بیآنکه حاشیه برود و مسائل کماهمیت یا پیرامونی را توضیح دهد، تنها به شرح اتفاقات مهم پرداخته و هر جا که دیگر چیزی برای گفتن نداشته، سراغ ماجرای بعدی رفته است. درنتیجه سرعت رخ دادن اتفاقات، زیاد است و کتاب، هیچگاه خستهکننده یا کند نمیشود. ویراستار کارکشته کتاب _احمد دهقان_ نیز که خود نویسندهای جنگدیده و توانمند در این عرصه است، به خوبی این نکته را در تمام طول کتاب رعایت کرده و همه اینها سبب شده، بابانظر هیچچیز اضافهای نداشته باشد و حجم کتاب، بیش از اندازه زیاد نشود. به عبارت دیگر، آنچه در آثار خاطرهای و رویدادمحور سبب جذابیت کتاب میشود (گذشته از کیفیت و جذابیت اتفاقات، ارزش تاریخی آنها، فرازونشیب و کشش رویدادها و...)، تعداد اتفاق در واحد زمان (یا صفحات کتاب) است. از این نظر، بابانظر بسیار برجسته است؛ چرا که هیچیک از صفحات این کتاب، بیحادثه نیست.
ویژگی دوم «بابانظر» که آن را متمایز میکند، زاویه دید کتاب یا جایگاه راوی است. در بیشتر آثار حوزه دفاع مقدس، راوی یکی از نیروهای ردهپایین جنگ است و کمتر کتابی میتوان یافت که با این حجم و با این میزان جزئیات، از زاویه دیدیک فرمانده ردهبالا که در بطن جنگ حضور مستمر داشته است، آن هم بدون واسطه، جنگ را ترسیم کرده باشد.
این ویژگی به حوادث و مسائل جنگ، چشمانداز متفاوتی داده و جذابیت کتاب را به میزان قابل ملاحظهای بالا برده است؛ ضمن اینکه بیان شیرین و بیتکلف شهید نظرنژاد در تمام کتاب کاملا حس میشود. او این خاطرات را سال1374 و اوایل 1375، یعنی اندکی پیش از شهادت، برای سیدحسین بیضایی تعریف کرده است؛ یعنی 15سال پیش. جالب اینکه این گفتوگوها که ضبط ویدئویی نیز شدهاند، تا سال پیش منتشر نشدند و حالا هم آنطور که در مقدمه کتاب آمده است، از سرنوشت فیلم مصاحبهها، اطلاعی در دست نیست.
کسی چه میداند، شاید این تأییدی است بر نظریهای که میگوید «برای سخن گفتن از اتفاقات بزرگ، باید از آنها به حد کفایت فاصله گرفت.» با این فاصله زیاد، چاپ نخست «بابانظر» را انتشارات سوره مهر سال گذشته به بازار فرستاد. مصطفی رحیمی مصاحبههای بابانظر را در 18فصل تدوین کرده که در همه فصلها، شهید نظرنژاد با قدرت و شاداب حضور دارد،حتی وقتی که یک چشمش را از دست میدهد یا مجروحیتهای پرشمار دیگری که در طول 9 سال (از 59 تا 68) برایش اتفاق میافتد. اما این حضور در فصل پایانی کتاب، ناگهان شکل دیگری میگیرد؛ حضوری بسیار پررنگتر از سایر فصول که برای همیشه در ذهن میماند... .