یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۸۵ - ۱۱:۲۳
۰ نفر

دکتر میرجلال‌الدین کزازی: قسمت هشتم سفرنامه دکتر میرجلال‌الدین کزازی به یونان.......

 نپذیرفتم و گفتم که بانوی او چشم به راه است و بهتر آن است که زودتر بازگردیم. سپس، افزودم: «من نه در هواپیما نه در آتن، هرگز فنجانی چای که به آیین و «خوشدم» فراهم آورده شده باشد، ننوشیده‌ام.» همراه سخنم را استوار داشت و گفت: «آری! چنین است. یونانیان قهوه نوشند و با چای بیگانه. آنان چای را جوشانده‌ای دارویی می‌دانند که تنها به هنگام بیماری می‌بایدش نوشید.»
به شهر فرود آمدیم. گفته بودندم که آن شب را شام میهمان سفیر ایرانیم در یونان. با این همه، هنگامی که در فرجام گردش، زن و شوهر مرا به خوردن شام فراخواندند و پرشور بر خواست خویش درایستادند، من به پاس آیین و ادب خواهششان را پذیرفتم. گفتند خورشخانه‌ای یونانی را می‌شناسند که در آن، بر خوانی کمابیش ایرانی می‌توان نشست. خورشخانه در کیفیسیا جای داشت، برترین و گران‌ترین کوی در آتن که تنها توانگران و نمایندگان کشورها در آن کاشانه می‌توانند جست. خوراکی که در این خورشخانه فراپیشمان نهادند، دُنژکباب بود که در ایران کباب ترکی نامیده می‌شود و آن را با گوشت مرغ فراهم آورده بودند. در خوان و خوراک هیچ کشوری، به اندازه یونان پنیر کارایی و روایی ندارد. کمابیش، در همه خوراک‌های یونانی یا یونانی‌پسند، پنیر به‌گونه‌ای به‌کار گرفته می‌شود، نه‌تنها در خوراک‌های بنیادین، در خوراک‌های کنارین نیز. نمونه را، همواره پاره‌ای پهن و ستبر از پنیر بر سالادهایشان نهاده شده است.
پس از شام، میزبانان مهربان مرا به مهمانسرا رسانیدند تا از آنجا به سفارتخانه ایران بروم. خوان سفیر، بدان‌سان که چشم داشته می‌شد، بسیار رنگین‌تر و مایه‌ورتر بود. پیش از شام، از هر دری سخن رفته بود؛ اما زمینه گفت‌وگویی که من نیز نیک در آن هنباز شدم، بیشتر فرهنگ ایرانی بود که فرهنگی یگانه و یکپارچه است و همه شیب و فرازها و دگرگونی‌هایی که در درازنای روزگاران در آن رخ داده است، برونی و در رویه بوده است و گوهر و سرشت و چیستی نهادین و درونی این فرهنگ همواره یکسان و پایدار مانده است؛ به مانند دریایی ژرف و پهناور که خیزابه‌هایی بسیار، ستبر و تنگ، فراخ‌دامان و تنگ‌دامن، هر دم بر آن پدید می‌آیند و رویه آن را شکنج برمی‌زنند و دیگرگون می‌سازند؛ اما دریا، در گوهر و نهاد خویش، پایدار می‌ماند و همواره همان است که از آن پیش بوده است؛ بر این پایه، هر پژوهنده که می‌خواهد این فرهنگ را به شیوه‌ای درست و به آیین بشناسد، می‌باید آن را در همه هستی و چیستی پایدار و گوهرینش بکاود و بررسد؛ اگر فریفته رویه‌ها بماند و به ژرفاها نگراید و نپردازد، هرگز این فرهنگ گرانسنگ را بدان‌سان که می‌باید و می‌سزد نخواهد شناخت.
زمینه‌ای دیگر که اندکی فراختر در آن سخن رفت، دشواری و پرسمانی است که در این روزگار، همه کشورهایی که از پیشینه و تاریخی دیرباز برخوردارند، بدان گرفتار‌ند: گسترش فرهنگ بیگانه رسانه‌ای. گفته می‌شد که یونانیان کنونی به‌ویژه جوانانشان، سودازده و فریفته این فرهنگ، با فرهنگ نیاکانی پیوند گسیخته‌اند و از خود بیگانه شده‌اند. نمونه را، میزبان ما می‌گفت که روزی به تسالونیک رفته بوده است که کهن‌ترین و فرهنگی‌ترین شهر یونان است، به جست‌وجوی گورگاه افلاطون و ارسطو که بر پایه بازگفتی در آن جای دارد. اما بزرگان شهر او را گفته بوده‌اند که: «مجوی؛ که نخواهی یافت.» او در شگفت بود که چگونه تسالونیکیان، سردخوی و گرانجان، پاس آن آوازه را نداشته‌اند و نکوشیده‌اند که دست‌کم، بنایی نمادین چونان گورگاه این دو فرزانه نامبردار در شهر خویش بسازند و برافرازند؛ تا بتوانند، نازان و سرافرازان، آن را به جهانگردان و دوستداران آن دو نشان بدهند.
سفیر ما گفته بود که آماده است که از کیسه رادی و دهش دانش‌دوستان و فرهیختگان ایران آن گورگاه‌ها را در تسالونیک پی افکند. راستی را، در سراسر آتن، به خیابانی بزرگ باز نخوردم که با نام فرزانگان یونان زیور یافته باشد؛ تنها یک خیابان به نام الکساندر نامیده شده بود که هیچ پیمان و پیوندی با فرزانگی و اندیشه‌ورزی نداشته است و جهانباره‌ای فرهنگسوز و اندیشه‌گداز بوده است.
بامدادان روز دوشنبه، همچنان می‌بایست به سخنرانی‌ها گوش می‌سپردیم. این روز واپسین روز همایش بود و دوشیزه دست‌اندرکار، از سر رنجش و آ‌زردگی، گلایه به رایزن فرهنگی ما برده بود که مهمانان ایرانی گریزپای‌اند و گاه جایشان در تالار همایش تهی است. بیشینه سخنرانی‌ها که همه آنها به زبان انگلیسی انجام می‌پذیرفت، مگر برای آنان که به باستان‌شناسی و تاریخ هنرگرایان بودند، دلچسب و گیرا نبود و هرگز تالار همایش، همانند آیین گشایش، از انبوه شنوندگان در نمی‌آکند. پاره‌ای از دیدگاه‌ها و گفتارها نیز مرا برمی‌آشفت و به خشم می‌آورد؛ زیرا بازگفت دروغ‌های بزرگ تاریخی بود که افسانه‌پردازان و پنداربافان یونانی و رومی پیرامون اسکندر و تازش‌های او به خاور زمین به‌ویژه ایران بربافته‌اند و برساخته‌اند؛ تا از وی چهر‌ه‌ای افسانه رنگ و نیمه اسطوره‌ای بسازند و با برکشیدن و سترگی بخشیدن به او، پیروزی‌های درخشان ایرانیان را در یونان فرو پوشند و بدین‌سان، با دروغ‌های شگرف و خردآشوب و باورناپذیر، کین دیرینشان را بر پیروزمندان پولادچنگ پارسی بتوزند و دل دردمند و دژم را برافروزند؛ دروغ‌هایی از آن‌گونه که دبیر و رخدادنگار اسکندر کالیستنس نوشته است و تا بدان پایه بیراه و به‌دور از راستی و روایی است که روشن‌رایان و فرهیختگان باخترینه را ناچار گردانیده است که او را دروغ‌زن بنامند. آنچه در این میان، آنچه بیش دل را به درد می‌آورد و جان را می‌آزارد آن بود که گاه این دروغ‌ها و فسانه‌های فریب‌آمیز را می‌بایست از دهان سخنرانان ایرانی نیز می‌شنیدیم.
در پس هر سخنرانی، پرسش و پاسخی نیز سامان داده شده بود. من، در فرجام یکی از سخنرانی‌ها، از سخنران که مردی جوان و یونانی بود و پرشور از اسکندر سخن گفته بود، پرسیدم که: «اسکندر به‌راستی کیست؟ ما در ایران برآنیم که اسکندر دیگر است و آلکساندر مقدونی دیگر و این دو را که یکی چهره‌‌ای تاریخی و باخترینه است و دیگری چهره‌ای رازآلود و خاورانه، نمی‌باید با هم درآمیخت و یکی دانست. در ایران، گرایش و انگاره‌ای نیرومند در این اوان روایی یافته است که بر پایه آن، سکندر که او را «خداوند دو شاخ» (= ذوالقرنین) برنامیده‌اند شهریار بزرگ و نامدار هخامنشی کوروش است، نه آلکساندر مقدونی پورفیلیپ». سخنران در شگفت افتاد و پاسخی نداد و تنها گفت که در این باره، چیزی نمی‌داند و از من خواست که آبشخورهایی را بر وی برشمارم تا از این انگاره‌ نوآیین آگاهی یابد.
اما او در این باره چیزهایی می‌دانست. کار پرسش من که بیش گوشزد بود تا پرسش بالا گرفته بود. در دیرینکده هنر بیزانس، سخنران به نزد من آمد. او پارسی را به نیکی سخن می‌گفت و از آن پیش، کتاب «ذوالقرنین یا کورش کبیر» را که مولانا ابوالکلام آزاد دانشور مسلمان هند نوشته است و استاد باستانی پاریزی آن را به پارسی درآورده است، خوانده بود. مولانای هندی، در این کتاب، به شیوه‌ای برهانی و روشن، کوشیده است که آشکار و استوار بدارد که «خداوند دو شاخ» که در نبی(= قرآن) نیز از او به ستایش سخن رفته است، شهریار نامدار هخامنشی کوروش است. راستی را که این ابرمرد تاریخ ایران، به هر روی و رای، شایسته ستایش و بزرگداشت است. زیرا او، در تاریخ ایران و جهان، چهره‌ای یگانه داشت که هیچ همان و همتایی برای وی در میان شهریاران و فرمانروایان نمی‌توان یافت. کدامین فرمانروا را جز او می‌شناسیم که شهرهای گشوده را به ویرانی نکشیده باشد و شهروندانشان را در خاک و خون فرو نغلتانده باشد و گنجینه‌هایشان را به تاراج نبرده باشد. کدامین شهریار جز او در پرستشگاه شهرهای گشوده، آیین مردمان آن شهر را گرامی می‌داشته است و فراخ‌اندیش و آزادمنش و مردم‌دوست، می‌فرموده است که مردمان در کیش و آیینی که می‌ورزند، آزادند و کسی را نمی‌رسد که چشم آز به دارایی و ناموس آنان بدوزد؛ یا بر آن سر افتد که آنان را به بردگی بکشد و ببرد. از آن است که فرمان‌نامه کورش بزرگ که بر استوانه‌ای گلین نگاشته شده است و هم‌اکنون یکی از شگفتی‌ها و سرمایه‌های دیرینکده فرانسوی لوور شمرده می‌آید، یکی از سرچشمه‌ها و آبشخورهای پیمان‌نامه حقوق بشر در سازمان ملل گردیده است.
چگونه «خداوند دو شاخ» آلکساندر می‌تواند بود؟ ماجراجویی آشفته‌خوی که او را از زادبومش به خواری رانده بوده‌اند؛ ددمنشی خونریز و بدکنش که شهرها را به ویرانی می‌کشید و کتابخانه‌ها را در آتش می‌سوخت و شهروندان بی‌گناه را بی‌درنگ و دریغ، از دم تیغ می‌گذرانید، از دیگر سوی، با

 

 

 

کد خبر 12200

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز