هنگامی که دوشیزه مهربان به مهمانسرا آمد تا مهمانان را به دیدار از آکروپولیس ببرد، داستان را با او گفتم.آشکارا، پژمان شد و روی در هم کشید. پیدرپی میگفت: «دریغا، دریغا»!
سپس رفت که مگر نشانی از راننده بیابد. چندین تلفن زد و افسرده و ناامید، بازآمد و گفت که نتوانسته است راننده را بیابد و با او سخن بگوید؛ زیرا او راننده آزاد است و وابسته به هیچ بنگاه ترابری نیست که بتوان بدو دسترسی داشت؛ شمارهای نیز از خود وی ندارد.
سپس، باری چند دیگر، گفت: «دریغا! دریغا!» بهناگاه گفتم: «خوب! میتوانید شماره او را از بخش آگهیرسانی بپرسید». نیک برشکفت و گفت: «آفرین! چرا خود در این اندیشه نبودم؟» آنگاه، باری دیگر، به تلفن زدن رفت. اندکی پس از آن، شادان بازآمد و گفت: راننده را یافته است و با او سخن گفته است.
لیک راننده از آغاز روز تا آن زمان، یک بار کارگرانی را با مهخودرو خویش به سر کار برده است و باری دیگر نوآموزانی را به دبستان و بیم آن میرود که دوربین را کسی، از آن میان، یافته و برداشته باشد. با این همه، راننده گفته است که خودرو را خواهد جست و خبر خواهد داد. اندکی امیدوار شدم.
به همراهی و راهنمونی دوشیزه پاکیزهخوی، پیاده به سوی آکروپولیس که در نزدیکی مهمانسرا بر تپهای بلند بالا میافراخت، روان شدیم. آکروپولیس که در زبان یونانی بهمعنی شهر بلند است، آمیزهای از چند پرستشگاه و بنای آیینی بوده است که بزرگترین و بشکوهترینشان پارتنون نام داشته است.
تندیسهای از آتنا که آن را آفریده دستان فیدیاس پیکرتراش نامدار میدانند، این پرستشگاه را زیور میبخشیده است. این پرستشگاه، در سالیان 447 تا 432 پیش از زادن مسیح، ساخته شده است.
پرستشگاهی دیگر چشمگیر ارنتتئیون نامیده میشده است که در سالیان 421 تا 406 پیش از میلاد بنیاد گرفته است و ستونهای آن را چند تندیسه گونهگون از این بغدخت میساخته است. آکروپولیس مایه نازش یونان و آتن است و بیگمان، شاهکاری است شگرف از جهان باستان. دوشیزه زرناچی از من پرسید که آکروپولیس را چگونه دیدهام، آیا میتوانم آن را با تخت جمشید سنجید.
بیهیچ درنگ و پروا گفتم: «آکروپولیس بسیار باشکوه و شگفتانگیز است؛ اما، به هر روی، پرستشگاهی است سترگ و تودرتوی، لیک تخت جمشید شهری است آیینی که همانندی برای آن، در سراسر جهان، نمیتوانیم یافت». دمی چند مرا، خیره و اندیشناک نگریست. گویا پاسخی چنین برهنه و برا را چشم نمیداشت. آکروپولیس را دیرینکدهای نیز هست؛ اما از دید من، دیرینکده دلف باشکوهتر و گرانمایهتر از آن است.
هنگامی که به دروازه آکروپولیس رسیده بودیم و به درون آن میخواستیم رفت، دوشیزه زرناچی با تلفن همراهش زنگی زده و چندی به یونانی سخن گفته بود. سپس، شکفته و شادان، مرا مژده داده بود که راننده دوربین را یافته است. میبایست کسی را میفرستادیم تا برود و آن را از راننده بستاند و بیاورد. دشواری این کار که در آغاز آسان مینمود، آن بود که راننده پویان و در راه بود و جایی آرام نمیگرفت که بتوان به آنجا رفت و دوربین را از وی ستاند.
سرانجام، رایزن که مردی سامانده و چارهگر است، راهی یافت و راننده رایزنی را برگماشت که با تلفن همراه با راننده در تماس باشد و بتواند در جایی با وی قرار دیدار بگذارد و دوربین را از وی بازپس گیرد. از این روی، پس از بازگشت از آکروپولیس و بدرودی گرم با دوشیزه زرناچی که از آن پس او را نمیدیدیم، روی بهسوی ماجرایی آوردیم که فرجام آن روشن و دانسته نبود.
راننده رایزنی مردی پاکستانی است که با زنی ایرانی پیوند گرفته است و دیری است که در یونان میزید: نمونهای کممانند از پیوند و همبستگی در میان کشورها و از آنچه «گفت وگوی تمدنها» نامیده میشود؛ نمونهای آنچنان برجسته و بنیادین که در داستانش میتوان گفت و بدان دستان میتوان زد.
شتابزده بودم و میخواستم که این ماجرا هرچه زودتر به پایان آید؛ زیرا میبایست ناهاری میخوردیم و به سوی فرودگاه روان میشدیم تا از آتن به استانبول برویم و از آنجا به ایران. مرد پاکستانی بیش از اندازه در کار رانندگی کند بود و به هیچ روی از آن تیزچنگی و چیرهدستی که بایسته کاری چنین است، بهره نداشت.
چنین بود که او بارها مرا به ستوه آورد و شکیبم را به آزمون گرفت. اما راست این است که اگر آشنایی وی با زبان یونانی و شهر آتن نمیبود، هرگز مرد راننده و دوربین را نمیتوانستم یافت و فرادست آورد. سرانجام، پس از ساعتی گشتن در شهر، پرسان پرسان راننده را یافتیم که در ایستگاهی چشم به راهمان مانده بود؛ او تا خودرو ما را که کند و به درنگ و جویان رانده میشد دیده بود، گمان زده بود که سرنشینان آن جویندگان دوربیناند.
پس او نیز که گویا از فرجام آن ماجرا بس خشنود بود، دستافرازان و بانگزنان، به سوی ما شتافت و خندان دوربین را به سوی من یازید. ستاندمش و وی را، گرم و پرشور، سپاس گزاردم. دوربین کمترین آسیبی ندیده بود. از آن پس، دوربین هنگامهآفرین را بیش پاس داشتم و چشم برگماشتم.
بازگشتیم و نان پیچهای که همچنان ماهی بود، در مکدونالد خوردیم و به سوی فرودگاه روان شدیم. هنگامی که به آسمان استانبول رسیدیم، شب فرا رسیده بود و شهر، رخشان از چراغهای بسیار، در زیر پایمان گسترده بود؛ بهویژه در آن میان، نواری رخشان و جنبان بیش فرادید میآمد.
بزرگراهی آکنده از خودرو بود، هر خودرو خالی زرد بود بر چهره شهر که گاه اندکی میجنبید. نیز، در پرتو چراغها، پرهیب (= شبح) آسمانخراشها دیده میشد که چون غولان افسانهها سر بر سپهر برمیکشیدند.
شمار بسیار آنها در شهری چون استانبول مرا به شگفت میآورد. اگر خراشیدن آسمانها را نشانه پیشرفت و نوآیینی بدانیم، پایتخت ترکیه شهری نوآیین و پیشرفته میتواند بود. زمانی نیافته بودم تا رهاوردی برای دلبندانم بستانم.
در فرودگاه فراخ استانبول که به شهری میماند و با فرودگاههای بزرگ جهان پهلو میزند، از درنگ میانه دو پرواز بهره بردم و نورهانی چند خریدم. در فروشگاههای آن، هم دلار میستاندند هم یورو.کارمند هواپیمایی «ترکیشایر» در آتن کارت پرواز دوم را نیز به ما داده بود. از این روی، بیهیچ دیری و درنگ به تالار پرواز که آکنده از راهیان بود، درآمدم.
اندکی پس از آن، مرغ آهنین، غران و غریوان در پهنههای تاریک به سوی ایران بال برگشود. سه ساعتی از نیمه شب گذشته بود که گام بر خاک پاک ایران نهادم که سرزمین تابناک ایزدی است. برنای برومندم چشم به راهم بود. بدینسان، سفری دیگر نیز به پایان میآمد، سفری به سرزمین یادها.