ـ مردم بی اعتنا به اطراف دستهایشان را محکم در جیب فرو برده و یقهها را تا بالای گردن خود پوشش داده بودند و از کنار یکدیگر رد می شدند. نمنمک آسمان اشک میریخت. چترهای باز موجب میشد آنها پسر بچه گلفروش کنار خیابان را نبینند. چشمهایش از شدت سوز پر اشک شده بود و گهگاه بغض در گلویش میپیچید.
ـ امشب بدون حتی یک مشتری ... حتی یک سکه ... چگونه به خانه برود تا عطرنان، مادر و خواهرانش را خوشحال کند؟ باد در آن خیابان تنگ و تاریک میتاخت و گونههای پسرک را گلگونتر میکرد. دستان یخزدهاش توان پاککردن اشکهایش را نداشت که سایهای آرام روی شانه اش پایین آمد ... قاصدکی ساده به پسرک لبخند زد ... و صدای بوق ماشینی پسرک را از غم بی نانی رها کرد...
- لطفاً 2 شاخه گل مریم.
نویسنده: فرزانه علی پور