- الو سلام بابا جون ... خوبی ؟
- سلام بابا، من مشتری دارم ... بهت زنگ می زنم... و صدای بوق ممتد.
دختر بچه با ناراحتی گوشی را سر جای خود قرار داد.
2...2...
- سلام مامان جون!
- سلام دختر قشنگم ، سرم شلوغه ، بعدا بهت زنگ می زنم ... و بوق ممتد
گوشی را سر جای خود گذاشت... ساعت 5 بعد از ظهر بود. صدای گرم خنده مادر بزرگ و پدر بزرگ از پشت در شنیده میشد . مادر کلید را روی در انداخت و در باز شد. دختر بچه به سمتش دوید.
- تولدت مبارک مامان جون!
چشمان مادر از شوق درخشید و اشک از چشمانش جاری شد.
- من با یاد گرفتن اعداد به مامان بزرگ و بابا بزرگ هم زنگ زدم و اونهارو هم دعوت کردم. می دونستم اولین روز پاییز تولدته. مامان بزرگ به من گفته بود اولین روز پاییز که برگها از درختا میریزن ، درختا به خواب میرن، شما به دنیا اومدی.
مادر زانو زد و او را محکم در بغل گرفت و به این فکر کرد : چرا او امروز برای دخترش وقت نداشته و دخترش چقدر وقت داشته تا به او فکر کند.