دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۵:۳۹
۰ نفر

علی احمدی: وقتی بابام کوچیک بود، صبح زود بود و جمعه بود. بابای بابام داشت لباس‌های تمیز خودش و بابام رو توی ساک می‌گذاشت و آماده حموم‌ رفتن می‌شد. بابام هم داشت مثل فنر توی اتاق بالا پایین می‌پرید و هی حم‌موووم حم‌موم می‌کرد.

آخه حموم عمومی جایی بود که بابام می‌تونست با همه دوستاش بازی کنه و یه عالمه جیغ بزنه و به اونا آب بپاشه. اون وقت هیچ کس هم بهش هیچی نگه. تازه بعد از حمومم یه مشت‌و مال حسابی از دست‌های عزیز آقا حمومی و بعدش هم یه لیوان گنده آب زرشک خُنک، حسابی می‌چسبید؛آخه اون موقع‌ها توی خونه‌ها حموم نبود و همة آدم بزرگ‌ها و بچه‌ها می‌رفتن به حموم عمومی محلشون.

حموم عمومی مثل یه سینمای گنده بود وقتی که می‌رفتی توش یه رختکن داشت که همة آدما لباساشون رو در می‌آوردن و می‌ذاشتن اون تو و کلیدشم که  کش داشت می‌انداختن دور دستشون، بعد یه لنگ می‌پیچیدن به خودشون و می‌رفتن توی حموم.

اون‌جا هم یه سالن بزرگ بود که چند تا دوش آب داشت و یه حوض بزرگ که آدما دورش می‌نشستن و دلاک حموم، اول سرشون رو با یه صابون کج وکوله می‌شست و بعدشم اونا رو کیسه می‌کشید و لیف می‌زد و آخر سر هم بایه سطل گنده، روشون آب می‌ریخت و کف‌ها رو می‌شست.

اما ناگهان خانوم همسایه پایینی در خونه‌شو باز کرد و توی راهرو جیغ زد و گفت: «آهای پسر، بسه دیگه. همه فهمیدن داری می‌ری حموم بذار ما بخوابیم، سقف رو خراب کردی.»

 بابام سرش رو کرد توی یقة لباسش و آروم و آروم شروع کرد به خندیدن، بابای بابام هم مثلاً بهش اخم کرده بود، اما داشت یواشکی با گوشة لبش می‌خندید.

توی راه حموم بابام داشت میوه‌هاش رو می‌شمرد و هی می‌گفت: «یک، دو، سه، بازم سه، یکی دیگه هم سه، آخ جون، سه تا پرتقال دارم.»

خب آخه حیوونی بابام بیشتر از سه بلد نبود بشمره. توی حموم بابای بابام یه لنگ به خودش بست و یه نگاه به بابام انداخت و گفت: «نخیر پسر، هنوز برای لنگ بستن کوچولویی!»

برای همین طفلکی بابام مجبور شد همون شورت گشاد و راه راهی‌رو که تا زیر زانوش آویزون بود و مامانش براش دوخته بود بپوشه،خب راستش اون شورته زیاد به بابام نمی‌اومد. آخه پاهای بابام مثه دو تا مداد از توی پاچه‌های گشادش بیرون می‌اومد و دوستاش حسابی بهش می‌خندیدن.

خلاصه اونا رفتن توی حموم و بابای بابام رفت زیر دوش که خودش رو خیس کنه ، بابام هم رفت جایی که آقا اسی دلاک، آقا بزرگ‌ها رو کیسه می‌کشید. بابام وایساده بود و داشت زل زل به آقا اسی دلاک نگاه می‌کرد و پرتقال می‌خورد که آقا اسی یه نگاهی به بابام کرد و یه دفعه چشمای گنده‌اش رو از هم باز کرد و دندونای زردش رو روی هم فشار داد و لباشو تا می‌تونست باز کرد و با صدای بلند گفت: هااااااااااااااااا.

بیچاره بابام مثل سوسکی که با لنگه دمپایی دنبالش کرده باشن پرتقالش رو انداخت و دوتا پا داشت دوتا هم قرض کرد و در رفت که پشت ستون وسط حموم قایم بشه، اما پاش روی کف صابون‌های زمین حموم لیز خورد و با کله رفت توی در یکی از دوش‌های آب. در هم خورد به آقا بزرگه‌ای که زیر دوش بود و اونم نتونست خودش رو نگه داره و محکم با دماغ رفت تو دیوار، بعدشم درحالی که دماغش رو می‌مالید درو باز کرد. وقتی بابام رو هاج و واج پشت در دید، گفت:« مثل این‌که تو بچه ملخ با اون شورت مامان دوزت می‌خوای با من شوخی کنی آره؟»

آقاهه می‌خواست بابام رو بگیره که بابای بیچاره ام شروع کرد به جیغ زدن و فرار کردن که یه دفعه بابای بابام مثل یه دیوار وایساد جلوی اون آقاهه و گفت: «فکر کنم شورت خودت مامان دوزتر باشه فسقلی. دست به پسرم بزنی، دستی بهت می‌زنم که دستت دیگه بالا نیاد...»

آقا، چشمت روز بد نبینه. حموم شلوغ شد و همة آقا بزرگا اومدن که نذارن دعوا بشه، اما آقا اسی جزغاله یه گوشه نشسته بود و داشت پرتقال بابام‌رو می‌خورد و یواش یواش می‌خندید. بابام هم هی توی دلش می‌گفت: «ای خدا بترسونتت آقا اسی جزغاله! ای خدا سیاه ترت کنه آقا اسی جزغاله!»

آخه آقا اسی با اون موهای فرفری، خیلی سیاه بود و توی محله بهش می‌گفتن اسی جزغاله.

بعد از یه ربع همه چی آروم شد و همه داشتن خودشون رو می‌شستن. اسی آقا جزغاله هم یه گوشه که زیرش کوره  بود و گرم بود خوابیده بود و خُرخُر می‌کرد که یکی از آقا بزرگا گفت: «بدجنس نمی‌کنه آتیش کوره رو بیشتر کنه که همة کف حموم گرم بشه. فقط جای خودش گرمه که می‌خوابه!»

هیچ کدوم از آدمای محل از آقا اسی دل خوشی نداشتن، آخه بیشتر دوست داشت همه رو مسخره کنه. بابام به بابای بابام گفت: «آقاجون! ببخشید چه جوری کف حموم گرم می‌شه؟»

بابای بابام  گفت: «یه شیر بزرگ توی زیرزمین هست که ازش نفت می‌ریزه تو کوره، اگه بیشتر باز بشه نفت بیشتری می‌ره توی کوره و کف حموم گرم‌تر می‌شه.»

بابام دیگه هیچی نگفت، بعدشم پاشد و رفت تا یه پرتقال دیگه بیاره و بخوره که چشمش افتاد به پله‌های زیرزمین. بابام یواشکی رفت ببینه این شیر گندهه که باباش می‌گفت چه‌قدر گنده‌ست؟

وقتی رسید اون پایین دید بعله! یه شیر به بزرگی کله‌اش اون جاست و یواش یواش داره ازش نفت می‌ریزه و می‌ره توی یه لوله. بابام هم که  همة آدما رو دوست داشت و دلش می‌خواست اون آقاهه رو خوشحال کنه، دستش رو دراز کرد که شیررو فقط یه کمی بیشتر کنه، اما شیر خیلی سفت بود واسه همینم باز نشد. ولی آقا مگه وقتی بابای انسان‌دوست من می‌خواست به دیگران کمک کنه، می‌شد جلوش رو گرفت؟ واسه همینم بابام یه میلة بزرگ برداشت و اولش یواش زد به سر شیر که بازش کنه، اما نشد. بعدش محکم تر زد، بازم نشد، دفعة سوم محکم زد توی کلة شیر که آقا! شیر بدبخت از ته شکست و افتاد رو زمین! نفت ها هم شر و شر شروع کردن به ریختن توی کوره.

قیافه بابام مثل لواشک آلو کش اومد و مثل این‌که جن دیده باشه اولش دو دور دور خودش چرخید و بعدشم مثل کش زیرشلواری دیرینگی در رفت و دوید پیش باباش.

بابای بابام یه نگاهی به بابام انداخت و گفت: «اَه اَه بچه چرا بوی نفت می‌دی تو؟»

بعدش بابام رو از گردنش و پاش گرفت و کرد توی حوض وسط حموم و حسابی تکون تکونش داد تا تمیز بشه، بیچاره بابام یکی، دو قلپی آب خورد، اما فقط حواسش به شیر و نفتا بود!

بعد از نیم ساعت همه حس کردن که کف حموم خیلی گرم شده اما اون طرفی که آقا اسی خوابیده بود خیلی داغ شده بود. آقا اسی توی خواب یه غلتی زد و از روی قالیچه‌اش افتاد رو زمین که جیغش در اومد و حسابی سوخت. بعدشم از جاش بلند شد که بیاد این ور حموم اما مگه می‌شد پاش رو بذاره زمین کف حموم. اون‌جا شده بود مث کف جهنم. داغ داغ! تازه یواش یواش داشت قرمزم می‌شد!

آقا اسی جزغاله خواست بپره بیاد بیرون که خورد زمین و کف پاش و پشتش حسابی سوخت و بازم برگشت و روی قالیچه‌اش و شروع کرد به بالا پایین پریدن!

همه داشتن به آقا اسی می‌خندیدن که یه دفعه دیوار حموم درقی صدا داد و ترک خورد. تازه یه تیکه گنده‌اش هم افتاد کنار اسی جزغاله!

آقا، اسی جزغاله نزدیک بود سکته کنه و شروع کرد به جیغ کشیدن که ای خدا به دادم برسید. عزیز آقا که صاحب حموم بود، بدو بدو رفت توی زیرزمین و وقتی دید که شیر شکسته غش کرد وسط زیر زمین!

آقا بزرگا نمی‌دونستن آقا اسی رو نگاه کنن یا صاحب حموم رو، که بابای بابام رفت و یه تیکه چوب رو محکم فرو کرد توی سوراخ شیر و جلوی اومدن نفت رو گرفت. بعدشم آب زد به صورت صاحب حموم و با هم اومدن بیرون، اما اون بالا همه داشتن به ورجه وورجه کردن آقا اسی جزغاله که دیگه واقعاً داشت جزغاله می‌شد نگاه می‌کردن و می‌خندیدن، اما کسی نمی‌تونست بهش کمک کنه!

تا ماشین آتش نشانی بیاد یه بیست دقیقه‌ای طول کشید و آقا اسی دیگه جونِ بالا و پایین پریدن نداشت و رفته بود از لوله‌های آب که از روی دیوار رد شده بود آویزون شده بود. وقتی هم که دستش خسته می‌شد، می‌افتاد پایین و بازم یه ور دیگه‌اش می‌سوخت!

آقاهای آتش نشانی اومدن و به  داد آقا اسی رسیدن. آقا اسی جزغاله دو روز توی بیمارستان بستری بود و بعدشم وقتی برگشت توی محل، همه جاش باندپیچی شده بود. دوتا عصای بزرگ هم زیر بغل‌هاش بود و با اونا راه می‌رفت.

همة آدمای محل دورش جمع شدن. بابام که ازش می‌ترسید، رفت و پشت بابای بابام قایم شد. آقا اسی بهش گفت: «نترس بچه جون، من دیگه کسی رو اذیت نمی‌کنم، من دیگه یاد گرفتم که وقتی دل کسی رو بسوزونم خدا هم منو می‌سوزونه! »

بابام که خیالش راحت شده بود اومد بیرون و با خجالت گفت: «آقا اسی جزغاله ببخشید، یعنی الان چون من شیر حموم رو شکوندم خدا هم شیر خونة ما رو می‌شکنه؟»

آقا اسی و همه آدم بزرگا شروع کردن به خندیدن. بابام هم خندید، اما راستش نفهمید اونا واسه چی می‌خندند!

کد خبر 129209
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز