انسانها همواره به امور روزمره فکر میکنند اما این فکر کردن فلسفی نیست. فلسفه هم فکرکردن است اما نه هر فکر کردنی! آیا وظیفه فلسفه رفع مشکلات روزمره بشر است که برخی این انتظار را از فلسفه دارند؟! بهنظر نمیرسد که وظیفه فلسفه رفع مشکلات روزمره بشر باشد؛ فلسفه میخواهد مشکلات را حل کند اما میخواهد مشکلات بنیادین بشر و هستی را حل کند.
فلاسفه بیشتر روی هستی بحث میکنند و کمتر روی نیستی فکر میکنند. فیلسوفان خود را هستیشناس (وجودشناس) میدانند، هر علمی موضوعی دارد که با همدیگر فرق دارد. فیزیکدان هستیشناس نیست اما فیلسوف هستیشناسی میکند اما آیا تا به حال شنیدهاید که کسی بگوید من دارم نیستیشناسی میکنم نیستی هم مسئله مهمی است. اصلا نیستی کجاست؟ نیستی که نیست تا بگوییم کجاست، پس چگونه آنرا میفهمیم؟ چون هستی را نمیفهمیم، میگوییم نیست و یا چون نیستی را میفهمیم، ما هستی را نمیفهمیم که نیستی پیدا میشود و یا خود نیستی را میفهمیم؟!
اگر از عدمفهم هستی بخواهیم به نیستی برسیم، راه نادرست را پیش گرفتهایم، اگر هستی را نفهمیم نیستی را نمیفهمیم. نیستی را باید فهمید. ندانستن فهم نیستی نیست، دانستن نیستی فهم نیستی است و هر دانستنی لایهای از واقعیت است. این مسئله از نظر حکمای اسلامی خیلی اهمیت دارد چون حکمای اسلامی از وجود ذهنی صحبت میکنند. اصطلاح وجود ذهنی که در میان حکمای اسلامی از ابن سینا، شیخ سهروردی و ملاصدرا مطرح است در غرب اصلا مطرح نیست. فلاسفه غربی از ذهن سخن میگویند اما از وجود ذهنی صحبت نمیکنند. فهم نیستی همان چیزی است که حکمای اسلامی از وجود ذهنی صحبت میکنند. یکی از ادله اثبات وجود ذهنی همین است که ما نیستی را میفهمیم. ما میفهمیم که اجتماع نقیضین ممتنع است، یعنی نیست؛ هم نیست و هم اصلا نمیتواند باشد. البته میان نیستی و امتناع فرق وجود دارد. چیزهایی نیستند و چیزهایی ممتنع هستند. ممتنع نیست و یا نمیشود که باشد؛ هرگز نخواهد بود، شدنی نیست اما چیزهایی را میگوییم که نیست اما چهبسا که بعدها بهوجود بیاید. نسل آینده اکنون نیستند اما بعدا میآیند. نیستی که میتواند باشد و نیستی که نمیتواند باشد، با هم فرق دارند.
از سوی دیگر میگویند که علم همیشه به مضاف نیاز دارد یعنی علم همیشه به چیزی تعلق میگیرد. وقتی که میدانیم چیزی نیست یعنی میدانیم چیزی نیست، آن چیز همان نیستی است. نیستی که نیست پس کجاست؟ علم بدون معلوم امکانپذیر نیست. میشود علم داشت و معلوم نداشت؟ حال ما نیستی را میدانیم، نیستی که نیست، پس کجاست؟ همین یکی از ادله وجود ذهنی است. حکما میگویند نیستی در ذهن است. نیستی را میفهمیم چون در خارج وجود ندارد پس در جهان نیستی، نیست؛ پس در ذهن ما هست. اصلا دلیل وجود ذهنی که حکمای اسلامی از آن صحبت میکنند همین است. وجود ذهنی یعنی اینکه در خارج معلوم ندارد ولی در ذهن هست. شریک الباری در خارج وجود ندارد ولی در ذهن ما وجود دارد، در ذهن ما شریکالباری قابل تصور نیست. همچنین اجتماع نقیضین در خارج نیست، نبوده و نخواهد بود اما در ذهن ما هست. پس میان ندانستن هستی که جهل مرکب است و دانستن نیستی فرق وجود دارد.
دانستن نیستی وقتی میسر میشود که هستی را بفهمیم. وقتی که نیستی را بفهمیم، این سؤال مطرح میشود که هستی چگونه پیدا شد؟ هستی با نیستی چه نسبتی دارد؟ اگر نیستی، نیستی است، هستی کجاست؟ آیا هستی از دل نیستی بیرون میآید؟ هرگز! با توجه به این مسئله است که حرف اصلی فلسفه و سؤال مهم آن مطرح میشود که اشیاء به جای اینکه نباشند چرا هستند؟ آیا اشیائی که اکنون هستند میتوانستند نباشند؟ هر چیزی که ما میبینیم روزی نبود و میتوانست اکنون هم نباشد پس چرا هست؟ اگر میتواند نباشد پس چرا هست؟ این سؤال اساسی فلسفه است.
برای هستی و بودن دلیل لازم است. در پاسخ به این سؤال اختلاف بزرگی میان فیلسوفان مسلمان و متکلمان مسلمان وجود دارد. متکلمان مسلمان میگویند که جهت کافی لازم نیست، برای هستی یک اولویت نیاز است. (اولویت یعنی بهتر است باشد اما ضرورت لازم نیست) اما فلاسفه میگویند حتما ضرورت و ایجاب لازم است. لایبنیتس هم که یک فیلسوف غربی است میگوید جهت کافی، جهت کافی یعنی ایجاب. اگر به ایجاب نرسد موجود نمیشود. متکلمان میگویند اولی، اگر به اولویت هم برسد موجود میشود. آیا با اولویت شیء ایجاد میشود؟ وقتی که برای یک واقعه هزار احتمال وجود داشته باشد، 999 احتمال این باشد که وجود داشته باشد و یک احتمال این است که این واقعه وجود نداشته باشد و یا به وقوع نپیوندد، آیا شما حکم بهوجود آن میدهید؟ امروزیها آماری هستند؛ میگویند اکثریت ولی عقل میگوید که نه این احتمال وجود ندارد، چه بسا عرف حکم کند! اگر احتمال صددرصد وجود داشته باشد آن وقت عقل میگوید بله امکان وجود دارد اما تا زمانی که یک احتمال وجود نداشته باشد تضمین عقلی وجود ندارد. ممکن است عمل کنیم چون ما غالبا بر احتمالات کار میکنیم ولی عقل با قطعیت کار دارد.
متکلمان چرا میگویند اولویت کافی است و حتی اگر احتمال پنجاهدرصد وجود داشته باشد شیء موجود میشود؟ چون وقتی میگوییم صد در صد باید ضرورت وجود داشته باشد، میگویند از این نتیجه میشود که خداوند مجبور است و بنابراین به اولویت رأی میدهند. عقل به قطعیت منطقی نیاز دارد، عقل همیشه ضرورت را اساس ایجاد میداند. حکما میگویند: «الشیء ما لم یجد، لم یوجد» برای وجود شیء، اول وجوب(ضرورت) پیدا میشود، اگر یک احتمال خلاف وجود داشته باشد موجود نمیشود. این نزاع مهمی میان فلاسفه و متکلمان است.
فیلسوف همیشه به قطعیات اعتماد میکند و به مظنه اعتماد نمیکند. در زندگی اگر ما گمان کردیم که چیزی درست است به آن اعتماد میکنیم و بهدنبال آن میرویم.پس زندگی روزمره براساس اعتماد به مظنه است، فیلسوف هم در زندگی عادی خود به مظنه اکتفا میکند اما در احکام فلسفی تنها به قطعیت عقل اکتفا میکند. مظنه برای فقیه و علمای دین حجت است، همچنین خبر واحد هم برای آنها حجت است اما برای فیلسوف میزان عقلی و قطعیت ریاضی حجت است.