از سر این که نمیتوانم هیجانم را از حضور تو قورت بدهم! نه! اینطور نیست. این را مینویسم تا در تاریخ بهار ثبت شود! در تاریخ بهاری ما، وقتی که به روزهای آفتاب بارانیمان نگاه میکنیم و هر بار از هیجان آمدن باران چشمهایمان گرد میشود، انگار که ما اصلاً به عمرمان باران ندیدهایم. انگار باران را با چشمهای خودمان نمیبینیم. از چشمهای همدیگر باران را تماشا میکنیم که اینقدر محشر به چشممان میآید!
بگذریم! داشتم میگفتم که امسال بهارهست و تو هم هستی و این بهار را بهارتر کرده، باران را بارانتر، بنفشه را بنفشهتر. حتی کوهها ، کوهترند با تو. شاید خودت این را ندانی. اما من مزه همهچیز را چند برابرمیچشم ...
و اولین بار این اتفاق دریک لحظه جادویی برایم افتاد. وقتی بود که من نشسته بودم و تو و داشتیم از در و دیوار حرف میزدیم انگار. تو خوشحال بودی. این را از رنگ چشمهایت میدانستم که رنگ خوشحالی بود. بعد تو گفتی: چه خوبه! منم و تویی و خدا!
و این همان جمله جادویی، همان لحظه جادویی بود. من نپرسیدم از تو که خدا کجاست؟ چون همان لحظه دیدمش! درست همان لحظه که به او اشاره کردی! اشاره تو، او را به چشم من آورده بود. اشاره تو، به حضور او در اتاق رنگ داده بود. اشاره تو...و خدا درست آنجا بود. نه روی یکی از صندلیها که دورو بر صندلیها...نه کنار میز، که انگار در جان خود میز، نه دست برده به فنجان چای، که انگار طعم داده به خود چای...آنجا بود خدا و داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد که رو به پرندهها باز بود و رو به باران که گرم میبارید و طعم بنفشهها را با خودش به شهر آورده بود...
آنجا بود خدا و ناراحت نشده بود که تا آن لحظه ندیده بودمش و تا آن لحظه سرم به بودن خودم، به چای خودم ، به لحظههای ساکت و مرموز و دردناک خودم گرم بود و قهر نمیکرد اگر وقتی باران را میدیدم به یاد او نمیافتادم و قهر نمیکرد اگر توی جملههایم نبود..او فارغ از تمام اینها بود. او از همه این حرفها گذشته بود...خدا بود...میدانی؟ خدا بود و خدا بودن برای همه چیز کافی بود!
برای او فقط یک چیز مهم بود. اینکه من و تو، باشیم. نشسته باشیم. در باران، در حالیکه بهار آمده است، ما باشیم و دستهایمان را از پنجره دراز کنیم تا قطرهها روی انگشتهایمان بچکد و ما خیس شویم.
برای خداوند فقط مهم بود که ما از باران خیس شویم و حس کنیم که این لحظه با همه لحظههای دنیا فرق دارد و وقتی که دوباره برمیگردیم و سرجایمان مینشینیم، آدمهای دیگری باشیم. «خودتر» شده باشیم. یک قدم به خودمان نزدیکتر! به پوست روح خودمان دست کشیده باشیم. به منافذ عمیق پوستمان که تمام طعمها را، رنگها را، بارانها را، بنفشهها را، چایها را، شکلاتهای تیرهرنگ را، کیکهای پنیر را، آوازهای مهجور و قدیمی زنده را، اشیای جادویی را، لباسهای تازه را، خوابهای اساطیری را، کابوسهای عقیم را در خودش میبلعد و از واقعیت ترکخورده و پوسته پوسته، رؤیایی از پر قو میسازد!