میتوان رفت تا ته ته ته آسمان و رسید به کهکشانی دیگر و جهانی که با جهان واقعی ما فرق دارد. به شروع این داستان توجه کنید:
آن بالا توی آسمان بلند و آبی، بالای خورشید، حتی خیلی بالاتر از بالای خورشید، توی یک کهکشان بزرگ یک سیارة کوچک بود. یک سیاره که میشد تویش خوابهای زیادی دید. یک سیاره که روزهایش خیلی کوتاه بود و شبهایش تا دلت بخواهد بلند، حتی از شب یلدا هم بلندتر.
(«فاصلهای که پیر شد»/ محمدرضا شمس/ ص 7)
شاید هم با داستان بشود سری زد به دنیای سادة اطراف خودمان، به همسایه، به دختر عمو، پسرخاله نگاه کرد و زل زد تو چشمهایش و گفت:
«تو چهقدر شبیه شخصیت داستانی هستی که دیروز خواندم!» و یادت بیفتد به چند سطر اول این داستان:
دیشب به نگین آرامبخش زدند. من نگذاشتم به من بزنند. میترسیدم اتفاقی بیفتد و من خواب باشم.
میدانی که من خواب دیدهام. همان روز دوم، نه دومین شب... به خدا گفتم (به خود خودش گفتم): «میدانی که من طاقت ندارم، بهم بگو چه میشود...»
(«خانم شاعر، آقای بتهوون»/ مژگان بابامرندی/ ص 5)
داستانها ممکن است گیج باشند. در فضایی گنگ، با مکانی و زمانی نامعلوم و با زبانی درهم و منگ خودشان را تعریف کنند. تو هم اعتماد میکنی، دستهایت را میدهی به نویسنده یا راوی داستان و خودت را به او میسپاری و هر جا که تو را برد میروی و هر چه گفت گوش میدهی و کاری نداری که چهقدر درست است یا غلط. قاتی گیجیها و منگیها میشوی. مثل شروع این داستان:
نمیدانم در آستانه چندسالگی بود که از در خانهای که نمیدانم کجا بود بیرون آمدم، دری که مثل همة درها یادم رفته بود و صدای زنگزدگی میداد. در خیابانی که نه شرق بود و نه غرب، آفتاب زیادی پهن شده بود و کفتران بسیاری بر زمینش میچریدند که نه از گامهای من میترسیدند و نه از عبور چیز دیگری، مثل این که بزرگ بودم یا بزرگتر. خودم بودم یا آن یکی، نمیدانم، من در خیابانی که شمال و جنوب نداشت زیر آفتاب پر کفتر شهری که گویا در آن بودم راه افتادم...
(«دوست رقیق من»/ هدا حدادی/ ص 43)
گاهی هم در آینه نگاه میکنیم. بیشتر نوجوانها این کار را میکنند. مرتب در آینه نگاه میکنند. شاید میخواهند رشد گیاهگونة خودشان را ببینند. شاید هم دنبال چیزهای تازهای در چهرة خود هستند.
یا سؤال دارند، خواسته دارند. خواستهای که گاهی با نظام فکری و تربیتی خانواده جور در نمیآید. مثل دختر این داستان که عشق کلاس داستاننویسی است، ولی پدرش مخالف است. ببینید:
میدانم که حرف زدن فایده ندارد. هرچه بگویم او حرف خودش را میزند. از آشپزخانه میآیم بیرون. بلندبلند میگویم: «من میرم، حالا میبینید.» و انگار که دارم به خودم تلقین میکنم، تا توی اتاق همین جمله را تکرار میکنم. جلوی آینه میایستم.
توی چشمهای خودم نگاه میکنم و میگویم: «من میرم. من باید برم.» و نا امید روی تخت مینشینم. خسته شدهام. دلم میخواهد اوضاع کمی فرق کند. کتابم را پرت میکنم و داد میزنم: «کلاس کامپیوتر نه! ورزش نه! شنا نه! زبان نه، نقاشی و هر کوفت و زهرمار دیگه هم نه! چرا، چون دختر میذاره میره و نباید براش هزینه کرد.»...
(«به آینه نگاه نمیکنم»/ مژگان کلهر/ ص 46)
اگر دوست داری ساعتهایی ازعمرت را با چمدان داستان به سفر بروی، این چهار مجموعه داستان که جلدهایی دلربا و تصویرهایی زیبا دارند، گزینههای خوبی هستند.
اطلاعات بیشتر در بارة کتابها را میتوانی از نشر پیدایش به دست بیاوری. این هم شماره تلفنش: 66970270