مادربزرگ مریض و ناتوانم دیگر نمیتوانست از بچه پنجساله شیطانش نگهداری کند و همین باعث شد عمویم از پنج سالگی به خانه ما بیاید و همانجا ماندگار شود. ما دو برادر و یک خواهر بودیم و با ورود عمویم که سه ماه از من بزرگتر بود، یکباره شدیم چهار نفر! بیچاره مادرم گاهی وقتها چادر گلگلیاش را سر میکرد و مینشست کنار باغچه حیاط و گریه میکرد. میگفت: «تو نمیآم تا باباتون بیاد و تکلیف منو با شماها روشن کنه!» تهدید کارسازی بود و خانه چند ساعت در سکوت و آرامش فرو میرفت و مامان هم بیشتر وقتها از خیر شکایت به بابا میگذشت.
شیطنتها و ماجراجوییهای ما، تابستانها به اوج خودش میرسید و آن تابستانی که بابا ماشین خرید، کاسه صبر مامان لبریز شد. من و عمویم 15 سالمان بود و حالا از همیشه مهارناشدنیتر بودیم. ماشین تازه یک رنوی سبزرنگ و قراضه بود که چفت و بست درست و حسابی نداشت و ما درش را با یک سیم مفتول نازک باز میکردیم و کمی که دستکاریاش میکردیم، روشن میشد.
ظهر یکی از روزهای داغ آن تابستان ماشین را روشن کردیم و عمویم که استعداد بینظیری در رانندگی داشت، نشست پشت فرمان و من هم کنارش. کوچههای خلوت و سوت و کور محله را بالا و پایین میرفتیم و کم کم احساس کردیم این خلوتی جان میدهد برای سرعت! حالا پای عمو روی گاز بود و من هم سرم را از شیشه نیمهباز ماشین بیرون برده بودم و جیغ میکشیدم. تک و توک رهگذرانی که شاهد این دیوانهبازیها بودند، میایستادند و نگاه میکردند. بعضیها هم با ترس و لرز خودشان را کنار میکشیدند. ماشین در شیب تندی افتاده بود و درست لحظهای که احساس کردم کنترل ماشین دیگر در دست راننده نیست و خواستم هشدار بدهم، ماشین منحرف شد و با یک کیوسک روزنامهفروشی برخورد کرد.
چشمانم را که باز کردم، روزنامهها و مجلهها را دیدم که در هوا معلق بودند و فریادهای صاحب کیوسک را شنیدم که به زمین و زمان بدوبیراه میگفت! انحراف تا حدی جلوی سرعت را گرفته بود و همین باعث شده بود که من و عمویم آسیب جدی نبینیم. با این حال چیزی از ماشین باقی نمانده و قسمتی از کیوسک هم نابود شده بود!
بعد از این اتفاق مامان از خانه قهر کرد و رفت و تا زمانی که بابا، عمویم را به شهرستان فرستاد، برنگشت.
من و عمویم کلی برنامهریزی برای آینده داشتیم؛ میخواستیم با هم دانشگاه برویم و هر دو عاشق رشته هوافضا بودیم. او از من بااستعدادتر بود و قول داده بود در درسها کمکم کند؛ اما ماندن او در خانه به جدایی پدر و مادرم میانجامید و تصادف با ماشین حتی برای بابا هم که همیشه مدافع برادرش بود، توجیهی نداشت.
عمویم به شهرشان رفت، ولی چون وضعیت زندگیاش تعریف چندانی نداشت، خیلی زود مجبور شد به جای درس و مدرسه مشغول کار شود.