چشمهایش رو کاغذ سفید دو دو میزدند. مغزش مثل صفحههای دفترش کاملاً سفید بود. انگار پیچ و مهرههایش شل بودند یا مغزش احتیاج به روغنکاری داشت. چند بار، ریز ریز و پشت هم، کلهاش را با مشتش آشنا کرد تا شاید راه بیفتد. مغزش قفل کرده بود.
گندت بزنند!
یک دفعه، چنان با حرص خودکارش را فشار داد که از کاغذ گذشت و هالهای مشکی به جای ماند. آه کشید. پاهایش را جمع کرد و به دیوار اتاق تکیه داد. بعد دفترش را میزان صورتش کرد و کم کم به طرف صورتش حرکتش داد. دفتر در چشمهایش بزرگ و بزرگتر شد. مماس بینیاش شد و تمام صورتش را پوشاند. سرش را بالا داد و دفتر را رها کرد. حالا وزن دفتر روی صورتش بود. طرف چپ صورتش سنگینتر بود. یک لحظه از ذهنش گذشت کاش کاغذها کالباس بودند. کالباس و خیارشور با چند پرکاهو و گوجه و نوشابه تگری! بیدرنگ قورتش میداد.
همان طور آه کشید: « نه، تو این کاره نیستی!»
دلشورهاش بیشتر شد و احساس کرد مُهر بز اخفش روی پیشانیاش است. تکانی خورد و به پیشانیاش دست کشید. خواست پاکش کند. دوباره یاد فردا افتاد و آب دهانش را قورت داد. کمی بعد، همانطور که صورتش زیر دفتر پنهان بود آرام آرام سرش را تکان داد. جلد کاغذی دفتر روی صورتش لغزید ولی دماغش را ستون کرد و با پیچ و تاب دادن به عضلات صورتش نگهش داشت. از نو تکرار کرد، چند بار دیگر تکرار کرد و دفتر نیفتاد. بی هدف و ناامید وقتش را هدر میداد. خودش را گول میزد که فراموشش کند ولی ته دلش میدانست فردایی در کار است و نمیتواند از دست آن فرار کند. و وقتی از بازیگوشی دست کشید که با یک تکان شدیدتر سردفتر سُر خورد و باصدای تاپ مانندی افتاد زمین و دفتر بسته شد.
یکهو به خود آمد و سرش میان شانههایش خم شد.
از آن صدا پدر و مادرش که آن طرف اتاق بودند و سرشان به کار خودشان گرم بود، متوجهش شدند و بی هوا سرشان را به طرفش چرخاندند.
مادرش تقریباً بلند گفت: « پسرۀ سر به هوا! نمیتوانی آرامتر بازی بکنی؟ بارها بهت گوشزد کردم برای تمام چیزهایی که از آنها استفاده میکنی پول خرج شده. بنابر این لازم است دفتر و کتاب مدرسهت را با اسباب بازی اشتباه نگیری و من روی این مورد کاملاً اصرار دارم.» لحنش ناراحت و هشدار دهنده بود.
پسر دست و پایش را جمع کرد و تقریباً هراسان با نگاهش معذرت خواست، اما یک دفعه قلبش شروع کرد به زدن و صورتش گر گرفت.
اگر متوجه میشدند!
وقتی مادرش با همان لحن رنجیده قبلی زمزمه کرد: « حالا مشغول کارت باش.» لبخند محوی بر لبانش ظاهر شد، اما صدای پدرش نفس را در سینهاش حبس کرد: « بد نیست من و مادرت به آن دفتر نگاهی بیندازیم.» و دستش را در هوا کشید و منتظر ماند.
چارهای نداشت. لبش را گزید و با بیمیلی از جایش بلند شد. وقتی داشت دفتر را برمیداشت لرزش دستش را احساس کرد. با قدمهای سست جلو رفت. وقتی دفتر را به پدرش میداد، یک آن نگاه ناخوشایند مادر طعم دهانش را تلختر کرد.
پدرش قبل از این که پشت گوشش را بخاراند و زمزمه کند: « هوم! انشا! » سرش را خم کرد و به جلد زرد رنگ دفتر که با خودکار آبی و خط بچگانهای رویش نوشته شده بود «دفتر انشا» نگاه کرد. و وقتی ورق زد و خواند، کم کم سبیلش با لبخندی به حرکت درآمد و بدون نگاه به او، پرسید: « تمام دفتر سفید است، حتی یک کلمه ننوشتی.» بلافاصله به طرف مادرش چرخید: « ستایش نگاه کن، هنوز هم همان موضوعی را به طفلیها میدهند که به ما میدادند. انگار در این یک مورد با زمانه پیش نمیروند.» و دفتر را جلوی چشمهای او گرفت. مادرش با ابروهای به هم نزدیک به نوشته خیره شد و با تکان سر تأیید کرد تا در آن لحظه پسر را از عذاب باز خواست تنبلی برهاند، چون زمزمهاش را شنید: « یک موضوع عتیقه! » و خوشبختانه آن موضوع سرگرمشان کرد و مشغول بحثهای آموزشی و پرورشی کودکان شدند. کمی بعد، وقتی حرفهایشان به نوشتن و فارسی و دیکته بچهها رسید از نو اضطراب به سراغش آمد. وای چه افتضاحی!
اگر مجبور بود دفتر دیکتهاش را رو کند و آن نمرههای ناامید کننده را با چشمهای خودشان میدیدند، آن وقت .... آن وقت شاید از خجالت آب میشد.
با وجود این وقتی صدای آزار دهنده مادرش در گوشهایش پیچید، تکانی خورد: « به گمانم تو با انشایت مشکل داری. برای همین نه تنها یک جمله، بلکه حتی یک کلمه هم ننوشتی.» و رو به همسرش پرسید: « به نظر تو اشتباه میکنم؟»
پسر سعی کرد نگاه شرمسارش را از او بدزدد. سرش را پایین انداخت. لحظهای بعد صدای پدرش پرده گوشش را لرزاند: « نوشتن واقعاً کار لذتبخش و در عین حال آرام بخشی است. درست مثل یک قرص مسکن برای تسکین درد میماند. من وقتی به سن تو بودم برای همین انشای هولناک و هیولا سرو دست میشکستم و از آن نمرههای عالی میآوردم. حالا خودم انشایت را مینویسم تا یاد بگیری چهطوری بنویسی و لذت ببری. در واقع قصد دارم سندش را به نامت بزنم.» و با لبخندی اطمینان بخش دستش را دراز کرد. پسر خودکارش را داد و با یک حرکت سریع کف دست عرق کردهاش را به شلوارش کشید. پدرش خواست شروع کند اما آنجا روی مبلش راحت نبود. پایین جست و دفتر را روی زمین گذاشت و با لبخندی گفت: « ستایش، روی مبل انشایم نمیآید مگر این که همان طور باشم که در بچگی مینشستم و روی دفترم خم میشدم.» و با یک حرکت سریع دوزانو شد، قوز کرد و چارچنگولی روی دفتر فرود آمد. در همان حال گفت: « یک سر انشا بیبرو برگرد یادآور خاطرات کودکانه است.انشاها مثل رابطی آدم را به دوران کودکی وصل میکنند.» و سرش را به طرف او چرخاند: «بنابر این اگر نظر مرا بخواهی، میگویم انشا نوشتن خیلی مهم است.» و با تأکید زمزمه کرد: « از آن مهمتر، نوشتن یک انشا خیلی مهم است.» و منتظر نماند و سرش را در دفتر فرو برد.
کمکم لبخندی صورت پسر را رنگ زد. به نظرش پدرش حالا، قاتی، بامزه و مضحک بود. مضحک بود، چون هیچ تصوری از یک پدر مشق شب نویس در ذهنش نداشت. از طرفی یاد دوران نه چندان دور بود که پشت او سوار میشد و دور اتاق میچرخیدند. بنابر این دور از چشم مادرش که حالا بالای سر پدرش بود، یواشکی میخندید.
***
فکرش را میکرد به عنوان اولین نفر نام او را بخواند، چون به او هشدار داده بود که نمیتواند از زیرش در برود. معلم، از بد شانسی، با وجودی که اسمش آخرهای دفتر کلاس بود، دوبار اسمش را گفته بود و هر بار با دیدن آن دفتر یک دست سفیدش، مهلت میگرفت اما این دفعه قضیه واقعاً فرق میکرد و هشدار احضار والدین، مثل یک کابوس بود. و اتفاقاً حدسش درست از آب در آمد و معلم خس خس کنان نامش را خواند و با دست اشاره کرد جلو برود.
پسر نفس عمیقی کشید و از پشت میز بلند شد. کلاس در سکوت محض فرو رفته بود. انگار همه منتظر داستان تکراری یک انشای نانوشته و بهانهای اجق وجق از جانبش بودند. از طرف دیگر، در پشت کنجکاوی ذاتی برای سرنوشت او، دوست داشت جربزه معلمشان را محک بزند. یک محک اساسی! آیا او تهدیدش را عملی میکرد و تنبلترین شاگرد کلاس را در درسی که بارها گفته بود کوچکترین علاقهای به آن ندارد، با گوشهای آویزان سرجایش مینشاند؟ چند نفر از بچهها دفترشان را جلوی صورتشان گرفته بودند و با ایما و اشاره ریز ریز میخندیدند اما تعداد بیشتری واقعاً دلشان به حالش میسوخت و آرزو میکردند هرگز جایش نباشند.
پسر انگشت اشارهاش را لای دفتر گذاشت و روی نوشتهها لغزاند و با قدمهای محکم جلو رفت. چنان سکوتی بر کلاس حکم فرما شده بود که انعکاس صدای کفشهایش به گوش میرسید.
او برای اولین بار میخواست انشا بخواند!
یک لحظه احساس کرد کلاس دارد او را میبلعد و پا به پا شد. صدای ضعیف معلمش را شنید. پرسید انشایش را نوشته؟ یواش سرش را تکان داد. صدا را ضعیفتر شنید. گفت زودتر بخواند و وقت کلاس را نگیرد. به خودش جرئت داد. زبانش را روی لبش کشید و دفتر را بالا آورد و با صدایی لرزان شروع کرد: « میخواهید در آینده چه کاره شوید؟»
قبل از اینکه در جمله دوم به تپق بیفتد جمله اول را با جان مرگی خواند. در جمله بعدی به کلمۀ ناآشنا و سخت مشعشع رسید و در جا زد. وقتی به « حرمان»، «ابطال»، «سکندری»، «قریب الوقوع» و بهخصوص «تسلای خاطر» برخورد کاملاً وا داد و احساس کرد زیر بار کلماتی نامأنوس که هجی کردنشان هم برایش طاقت فرساست، نفله میشود. هنوز صفحه اول را کاملاً تمام نکرده بود که مثل رادیویی که باتریاش تمام شده باشد صدایش ضعیف و ضعیفتر و خش دار شد و در یک موقع بغرنج دستش بالا پرید و محکم گلوی خودش را چسبید. او واقعاً احساس خفگی میکرد!
معلم چند قدمی به طرفش برداشت و با نگاهی شماتت بار دفتر را از دستش کشید و به او که چون یک خرگوش وحشتزده در دام افتاده بود و پاهایش به سختی وزنش را تحمل میکردند، چشم غرهای رفت. وقتی دفتر را باز کرد ابروهایش بالا پریدند. چشمهایش را به سرعت روی کلمات دواند، سپس دفتر را محکم بست و نگاه تندی به پسر انداخت که با سری فرو افتاده انگشت هایش را عصبی در هم میپیچاند.
معلم دماغ جاندارش را بالا کشید. بعد صدایش در سرش ترکید: «حاشا نکن که انشایت را پدرت نوشته، تو رو خوانی هم بلد نیستی. برای حفظ ظاهر یک بار هم از رو نخواندی. پسرة بیعار تن پرور!»
دیگر زبان پسر کاملاً بند آمده بود. یکی از بچههای تخس کلاس از همان ته جیغ کشید: « ممکن است مادرش یا خواهرش براش نوشته باشد.» و بلافاصله شلیک خنده چون بمب ترکید و روی سرش آوار شد.
پسر از تصوراتش به دنیای واقعی برگشت. در اتاقش تک و تنها بود. وهم زده نگاهش را به در و دیوار چرخاند و روی دفترش که جلویش بود، ثابت ایستاد. دفتر را برداشت. حالا به خود آمده بود. با پشت دست عرق پیشانیاش را گرفت و بار دیگر اتفاقات احتمالی فردا را با خودش مرور کرد. از پیش بینی آنچه فردا انتظارش را میکشید صورتش به هم فشرده شد. دستپاچه به این نتیجه رسید که تسلیم شود و جلوی همه آن اتفاقات را بگیرد. و بالاخره تصمیمش را گرفت. دفتر را باز کرد و انشای پدرش را خواند. بار اول توی دلش خواند. دفعه دوم انشا را زیر لب زمزمه کرد و یک بار بلندبلند، خیلی بلند، تقریباً فریاد مانند، آن را خواند. پسر آنقدر بلند انشا را میخواند که صدای خودش در گوشش میپیچید. بعد نفس راحتی کشید. دفتر را بست، چشمهایش را هم بست و به فکر فرو رفت.