یکی از آنها بالای درخت رفته بود و آلوها را برای آن یکی که زیر درخت ایستاده بود، پایین میانداخت.
آلوها آنقدر تندتند میافتادند پایین که پسرکی که زیر درخت ایستاده بود فرصت نمیکرد آنها را بگیرد. اما کار باحالی بود و پسرک هم آلوها را میچپاند تو جیبهاش و هر از گاهی هم هول هولکی یکی از آنها را میانداخت تو دهنش.
یک دفعه که یکی از همان گندهمُندههاش را ورچیده بود و انداخته بود توی دهنش، از همان پایین با ترس رفیقش را صدا زد: «هی تام! مگه آلو هم پا داره؟»
رفیقش بدون هیچ مکثی جواب داد: «نه، معلومه که نداره.»
پسرک با ناراحتی گفت: «پس انگار یه قورباغه قورت دادم. اونم یه قورباغه چاقالو!»