وقتی میگویم: «باباجون بریم بازی؟» میگوید: «هان پسر، الان وقتشه بزنیم به خط.»
من میدانم منظور بابا جون چیست. یعنی اینکه میتوانیم برویم بازی جنگی. باباجون بشود فرمانده، من بشوم سرباز، چادر میکشیم روی صندلیها و زیرش پنهان میشویم. یعنی اینکه توی سنگر هستیم. بعد نقشه میکشیم که چه جوری از خودمان دفاع کنیم. مامان و بابا خیلی از بازی من و باباجون خوششان نمیآید.
ولی خوب باید بدانند پسرهای همسن و سال من تفنگبازی، ماشینبازی و جنگبازی را خیلی دوست دارند. تازه باباجون برای من با چوب یک تانک ساخته و دیروز هم یک هواپیما. باباجون یک هواپیمای استثنایی برام ساخته. دیشب به باباجون گفتم: «کاش من برادر شما بودم.»
باباجون گفت: «آها! این حرفها بو داره.»
من نفهمیدم بودار یعنی چی. ولی فهمیدم که باباجون متوجه منظور من نشد. گفتم: «دلم میخواست من برادرتون بودم تا اون موقعها که جنگ بود با هم میزدیم به خط.»
باباجون بلندبلند خندید. مامان کتابش را با اخم زمین گذاشت. بابا صدای تلویزیون را بلندتر کرد. باباجون گفت: «خب. شاید بشه یه کاری کرد.»
صبح که از خواب بیدار شدم باباجون نبود. گفتم: «نکنه باباجون تنهایی زده به خط؟ پس من چی؟»
بابا گفت: «جنگ کدومه؟ جنگی در کار نیست! مراقب خودت و مامانت باش. باباجون هم زود برمیگرده.»
بابا رفت. مامان هم داشت از روی کتاب کیک میپخت. گفت: «دوست داری با هم کیک بپزیم؟»
گفتم: «اگه شبیه هواپیما باشه میآم.»
مامان گفت: «من فقط بلدم شکل گل بسازم.»
گفتم: «پس من کیک نمیخوام تا باباجون بیاد.»
بالاخره باباجون آمد. یک بسته هم دستش بود. باباجون بسته را باز کرد و یک لباس خلبانی شبیه به لباس خلبانی خودش بیرون آورد و گفت: «حالا تو مثل برادر من هستی.»
گفتم: «پس بزنیم به خط برادر.»
باباجون مرا روی دستهایش بلند کرد. میدانستم در این موقع باید مثل هواپیما بالهایم را باز کنم. باباجون گفت: «آمادهای خلبان؟»
گفتم: «آمادهام.»
گفت: «منطقه روخوب بررسی کن.»
گفتم: «چشم قربان. بمبها رو کجا بندازم؟»
باباجون مرا زمین گذاشت. گفت: «هواپیمای ما هیچوقت بمب نمیندازه.»
او رفت اتاقش. با تعجب به مامان نگاه کردم. او گفت: «باباجون پیره، زود خسته میشه.»
بغضم گرفته بود. گفتم: «قهرمان هیچوقت خسته نمیشه.» و رفتم پشت در اتاق. باباجون داشت چیزهایی میخواند. رفتم داخل اتاق و گفتم: «باباجون گریه نکن. دیگه بمب نمیریزم. به جاش آبنبات و شکلات و خوراکیهای خوشمزه میریزم رو سر مردم تا خوشحال بشن.»
باباجون بغلم کرد. از روی دیوار یک مدال برداشت و به لباسم سنجاق کرد و گفت: «تو بهترین خلبان جنگی دنیایی.»