نابغه دنیای هنرش خواندند و چیزی در حد معجزه پنداشتندش. نه در نقاشی و نه در جنسیت، شاگال نبود؛ اما زنی بود مثل خیلی از مادرها و مادربزرگهای ما؛ یک عمر در درون خویش تنهایی کشیده و پیر شده در جامعه نامهربان مردانه. خیلی زود در نوجوانی مکرمه را داده بودند به مردی پنجاه و چند ساله که هم سن و سال پدر دخترک بود.
مکرمه نُه شکم زایید و بچههایش را بزرگ کرد. آخر هم بعد از کلی آزار و اذیت که از آن مرد دید رها شد به حال خویش. اما چه بهتر؛ بعد از چند سال حواسش جمع شد که آدمی است برای خودش.
کلی سختی کشیده بود و حالا تازه در 67 سالگی داشت مرور میکرد زندگی خودش را. نقل است که گفته بود سواد نداشتم که شاعر شوم، همین است که نقاشی میکنم.
دورهاش به عنوان یک نقاش تماموقت همان سال آخر عمر بود و محل اجرای کارهایش سنگ بود و دیوار خانه و اجاق گاز و کدو حلوایی و منبع آب.
تا پیش از آن تنورسازی و مشاطگی کرده بود و عروسهای قشنگ روستا از زیر دستش بیرون میآمدند. با رنگ و زیبایی بیگانه نبود اما دریغ از فرصتی در این همه سالهای سخت.
در خبر است که گاوی داشت مونس و همدم که باید هر روز مسیری طولانی به چرایش میبرد. زن زانو درد داشت اما عین خیالش نبود و هر روز آن راه دراز را میرفت تا گاو محبوبش گرسنه نماند.
بچهها نگران سلامت مادر بودند و گاو را فروختند. مکرمه بسیار اندوهگین شد و این آغازی بود برای نقاشی؛ نقاشی در او بود و این ماجرا فقط محرک بود؛ سالها بود که نقاشی در ذهن و دستهای مکرمه حضور داشت.
پای آثار مکرمه در سالهای بعد حتی به گالریهای خارج از کشور هم باز شد و در سال 2001 میلادی به عنوان «بانوی نقاش سال»، از دوازدهمین کنفرانس ایرانشناسی در دانشگاه دولتی سوئد جایزه گرفت.
مکرمه قنبری مشهور به ننه مکرمه و مش مکرمه، اهل ده دریکنده در نزدیکی بابل بود. در سال 1307 به دنیا آمد و در دوم آبان 1384 از دنیا رفت.
نقاش بود و ما فقط از 10 سال آخرش خبر داریم. خانهاش حالا موزه شده و خودش را هم در حیاط خانهای که همه جایش را پر از رنگ تصویر کرد به خاک سپردهاند.
همشهری سرزمین من