حاجمحمد تیموری و به قول دوستانش، محمد جمارانی که زمانی با دوستانش راهی جبهه میشود و بهعنوان نفر سیزدهم در پادگان عشرتآباد سابق برای جبهه نامنویسی میکند و مسئول موتوری لشکر 10 سیدالشهدا، الان در مغازه صنایع چوببری نسبتا بزرگش در میدان تجریش تهران مشغول کسب و کار است. گفتوگوی صمیمانه ما را با او میخوانید:
- امام (ره) چه ویژگیای داشت که شما بهخاطرش حاضر شدید به جبهه بروید؟
روزهایی که جنگ شروع شد من حدودا 26ساله بودم. فکر میکنم چیزی که من و همه همسنوسالهایم را جذب فرمان امام کرد خداپنداری ایشان بود که در هر حالتی خدا را مدنظر میگرفت و برای خودش کاری نمیکرد. اینکه امام اگر حرکتی میکند برای خاطر انسانها و مستضعفین انجام میدهد، کافی بود که همه به فرمانش گوش کنند. چون درک کردم امام جز برای خدا قدم برنمیدارد، وقتی لب باز میکردند همه حرفهایشان بهدلم مینشست. همه کسانی که به دعوت امام لبیک گفتند و به جبهه رفتند و از جان و مال و خانوادهشان گذشتند، درک کرده بودند که امام بهخاطر خدا قیام کرده است نه برای قدرت دنیا.
در کنار این مسئله باید روی بُعد انقلاب فرهنگی که امام ایجاد کرد هم دقت کنیم؛ در زمان طاغوت در همه خانوادهها ریشههای مذهبی دیده میشد اما جوانترها آرامآرام داشتند جذب و ذوب فرهنگ غربی میشدند، دیگر ارتباطها و اتصالهای دینی جوانها در حال قطعشدن بود. در آن برهوت افرادی مانند مرحوم شریعتی یا آیتالله مطهری بودند که بعضیها را نگهداشتند. ما سرگردان بودیم، مایههای دینی را از محفلهای ما گرفته بودند و فرهنگ غربی روز به روز بیشتر و بیشتر در فضای کشور جان میگرفت. در این شرایط بود که تفکر امام خریدار یافت . ما منتظر بودیم یک نفر بیاید و ترکهای بزند و بیدارمان کند. امام بیدارمان کرد. کسانی که مشروبخوری میکردند، معتاد بودند ، هیپی بودند، غربی بودند و... همه به امام روی آوردند، چون امام روی ریشه دست گذاشته بود. به این خاطر که با هر قشری متناسب با خودش حرف داشت، همه حاضر شدند علایق و شخصیت قبلیشان را کنار بگذارند و بهدنبال حرف امام راهی جبهه شوند. شاید آن روزها کسانی بوند که اصلا پی مسجد و این حرفها نمیرفتند اما به حرف امام به جبهه رفتند.
- یعنی فلسفه جبهه رفتن شما و رزمندهها فقط عشق به امام(ره) بود؟
نه، تمام آنهایی که شعور پیدا کرده بودند و امام رویشان تأثیر گذاشته بود بهحدی رسیده بودند که «لبیک یا خمینی، لبیک یا حسین» میگفتند. با این شعار، من و هر کس به نفر بغلدستیاش ندا میداد که تو به حسین لبیک میگویی. اگر این فلسفه و تفکر حسینی نبود عملیاتهای ما با آن تجهیزات کم نظامیمان آنطور به سرانجام نمیرسید. ما نهفقط با عراق بلکه با قدرتهایی مثل روسیه، آمریکا و اسرائیل در جنگ بودیم.
- وقتی جنگ تمام شد، یعنی امام(ره) قطعنامه را پذیرفتند، چه حسی داشتید؟
خب خیلیها فکر میکردند امام قطعنامه را قبول نمیکند ولی امام به مصلحت آن زمان قطعنامه را پذیرفت. من آن زمان جبهه بودم. بعضی از بچهها ناراحت شدند چون معتقد بودند جنگ باید ادامه پیدا میکرد اما من و خیلی از بچههای جبهه با شنیدن قبول قطعنامه خندیدیم چون معتقد بودیم امام رهبر ماست و ما مقلد او و باید هر تصمیم او را بپذیریم؛ وقتی گفت بجنگید جنگیدیم، زمانی هم که گفت تمام، اسلحه را زمین گذاشتیم.
- شما همسایه امام(ره) بودید، خبر ارتحال ایشان را چطور شنیدید؟ از آن دوران بگویید.
من منطقه بودم که فهمیدم امام ناخوش است. وقتی به تهران آمدم دیدم جمعیت زیادی مقابل خانه امام تجمع کردهاند، گفتند دیروز تا بهحال امام حالش بد شده و نمیگذاشتند که برویم امام را ببینیم. شب بود که امامجمارانی مرا صدا کرد و گفت امام به رحمت خدا رفته است. خبر ارتحال امام را به چند نفری گفتیم و رفتیم در حیاط خانه امام تختی آماده کردیم و وسایل لازم برای غسلدادن و شستوشوی ایشان را فراهم کردیم. همه در حیاط خانه امام جمع شده بودیم. من حس میکرم که الان حاجاحمدآقا میآید و همه را از خانه بیرون میکند؛ همین هم شد. حاجاحمدآقا آمد و گفت بدون رودربایستی همه بروند بیرون.
من یک سری پارچه و لنگ دستم بود، نگاهی به حاجاحمدآقا انداختم که انگار رضایت داد بمانم. وقتی امام را آوردند انگارنهانگار که پیرمرد 80-70سالهای بود. صورت امام آنقدر آرام و روشن بود که میشد فهمید امام کاملا قید دنیا را زده بود. قبل از اینکه امام را غسل دهیم، دست امام را گرفتم و زمزمه کردم که شفاعت یادت نرود. در تمام مدت شستوشوی امام زمزمه میکردم که تو ما را به راه آوردی، تو بودی که دست من و خیلی از جوانهای دیگر را گرفتی، آن دنیا هم دست ما را بگیر. حوالی 5 صبح بود که ما از خانه امام بیرون آمدیم و حدود 7 صبح بود که خبر ارتحال امام را اعلام کردند.همیشه گفتهام که من از میان برگزیدگان خدا، امامخمینی را دیدم و این برای تمام عمرم کافی است.