این کفشهای کتانیِ کهنه، باعث میشوند نتوانم یک متر شیرجه بزنم و توپها را بگیرم. البته بچهها چیزهای دیگری میگویند، اما خودشان دست و پا چلفتیاند!
1000 بار به باباآقا گفتم برایم کفش نو بخرد تا بتوانم بین بچهها، پایی تو پاها داشته باشم(این یک ضربالمثل قدیمی هزارپایی است) و یک ورزشکار نمونه شوم؛ اما او میگوید مگر من اختلاس کردهام که بتوانم هر شش ماه، برایت کفش بخرم؟ خودش میداند! وقتی به استعداد ورزشی یک هزارپای نوجوان توجه نشود، همین میشود که شده: الان چراغ اتاقم را خاموش میکنم و نصف پاهایم را روی نصفة دیگر میاندازم و کلی غمگین میشوم و جیغ میکشم و دیگر ورزش نمیکنم.
تازه مگر من در دوران رشد نیستم؟ الان انگار پای بیست و هشتمم، دو شماره بزرگترشده و باباآقا میگوید کفش آن را با کفش پاهای دیگرت عوض کن! من اصلاً خوشم نمیآید پای بیست و هشتمم بوی پاهای دیگرم را بگیرد! اما انگار بزرگترها نمیتوانند ما نوجوانها را درک کنند.
من نمیدانم. فردا صبح همه پاهایم را با هم، توی یک کفش میکنم تا باباآقا به طور منطقی(!) قانع شود و برایم کفش کتانی نو بخرد.
تازه به خاطر تعطیلی پنجشنبهها، با بچههزارپاها قرار پیادهروی گذاشتهام، اما میدانم که با این کفشها، از همه عقب میافتم...
اوه! انگار صدای پاهای باباآقا میآید. دفترم را قایم میکنم تا فردا صبح!