به زعم وی مردم ایران با انقلاب اسلامی به نتیجهای بس شگفت رسیدهاند. این نتیجه چیزی نیست جز تجدید نظر در شیوه زندگی؛ شیوهای که مایل است به اصل خود برگردد.
مارکس معتقد بود اندیشه هگل بر سر ایستاده بود و او نظام فلسفی وی را برروی پاهایش قرار داد، به نحوی که تاریخ تغذیهکننده از روح، اینک بر مادیت خود استوار شده است.
اما آیا این تئوری قادر بود حرکت انقلاب ایران را برمبنای جوهر ستیزندگی طبقات در برابر سلطه توضیح دهد. از نظر فوکو چنین امری ممکن نیست زیرا اساسا چنین جبهه طبقاتی در انقلاب ایران ایجاد نشده است. با این همه یکی از ملاکهای اساسی که شناخت مردم در هر انقلابی را میسر میسازد، شعارهای آنان است.
در خلال انقلاب اسلامی ایران یک شعار تبلور برجستهای یافت: «روح منی خمینی، بتشکنی خمینی». این شعار شاید همان تعبیر فوکو از انقلاب ایران باشد که آن را « روح یک جهان بی روح» نامید. جهان زیست این شعار در «استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی» نهفته بود. شعاری که قادر است تمامی توان تاریخی سنت فکری ایران زمین را به میدان آورده و استغنای مبتنی بر گذشته گرایی حتی مثبت را به چالش بکشد.
این سخن فوکو صحیح است که ملاک غرب برای شناخت این انقلاب که مبتنی بر دینامیک تضادهای درونی و طبقاتی از یک سو و حضور دینامیک سیاسی تحت برخورد با ایدئولوژی حاکم است کافی نیست و باید به معنویت درونی آن بیش از گذشته توجه کرد. این معنویت خواهان تغییر همهجانبه در روح و روان افراد، جامعه و ملت متبلور است.
به عبارت دیگر تغییر در روش بودن، بایدهای جدیدی را پیش روی مردم ایران میگذاشت؛ بایدهایی که از تصمیم بزرگ آنان ناشی میشد: تغییر از مشیخواری و ذلت در زندگی به مشی بتشکنی. از این رو مردم با تشخیص هویت تاریخی خود، آن را فرافکنی کرده، خواهان آن هستند رهبرشان در صفوف مردم، رسالت تاریخی پیشتازی جریان بت شکنی را به عهده بگیرد.
بیتردید چنین شعاری در بطن خود نمیتوانست جز از طریق سنت مذهبی، تغذیه شده و به آرایش نیروها بپردازد. در این میان فرهنگ عاشورایی آتشی بود بر خرمن جریان بتشکن، که آن را تغذیه تئوریک و در خود آگاهی مردم نقش تعیینکننده ایفا میکرد. به عبارت دیگر در انقلاب ایران افق معنایی مردم و رهبری آن در جریان تاریخ بتشکنی، با یکدیگر یکی شده بود.