این حرفهایی بود که هوگو چاوز، رئیسجمهور ونزوئلا به احمدینژاد رئیسجمهور ایران زد، به خاطر اینکه چند روز قبل، دانیل اورتگای کهنهکار دوباره کارش را در نیکاراگوئه شروع کرده بود و چند روز بعد هم، رافائل کورهآ، رسما رئیسجمهور اکوادور میشد که این اتفاق آخری، باعث شده بود احمدینژاد از این طرف عالم بلند شود برود آن طرف و در سفری که آمریکاییها به آن «تور ضد آمریکایی محمود» میگفتند، از نیکاراگوئه، ونزوئلا و اکوادور دیدار کند.
منظور چاوز از «ما» رؤسای چپگراست. این چپ شدن با چپه شدن ماشین یا از خط خارج شدن یا حتی کمونیست شدن، ارتباط چندانی ندارد. الان اگر بخواهند بفهمند یک نفر چپ است یا نه، از او این سؤال را میکنند: عدالت یا آزادی، کدام را ترجیح میدهی؟ اگر طرف بگوید عدالت، چپ میشود و اگر بگوید آزادی، راستی شده است.
جنبش چپ فقط مختص آمریکای لاتین نیست. در همه جای دنیا هست، از ایتالیا و اسپانیا گرفته تا پیروزی حماس در فلسطین. پیروان این مسلک، همیشه شعارشان عدالتمحوری است. لباسهای ساده میپوشند، بین مردم میروند و حرف میزنند، کارهای عجیبی میکنند- مثل برنامة هفتگی چاوز در تلویزیون ونزوئلا- با سرمایهداری مخالفاند و همه چیز را میخواهند ملی کنند.
در سال جدید میلادی هم چند انتخابات دیگر در آمریکای لاتین برگزار میشود و چون کشورهای این منطقه خیلی اهل چشم و هم چشمی هستند و مرغ همسایههایشان همیشه غاز است، احتمال اینکه جریان چپ در اینجا قویتر شود، زیاد است. در این دو صفحه، سراغ رئیسجمهورهای چپ این منطقه رفتهایم تا ببینیم در آن طرف، دنیا دست چه کسی است؟
پیرمرد و کوبا
دیگر همه این کشور را (که یک پانزدهم ایران وسعت دارد) و رهبرش را خوب میشناسند. فیدل کاسترو، آدم را یاد آدمهای عجیب و غریب انقلابی بعد از جنگ جهانی دوم میاندازد. دورهای که آرمانخواهی، میتوانست سر شکم گرسنه را شیره بمالد.
او درست 48 سال است بغل دست آمریکاییها نشسته و با اینکه 80 سال را پر کرده، قصد اسبابکشی به دنیای دیگر را ندارد. کاسترو کشاورززاده است. در دانشگاه هاوانا (پایتخت کوبا) مدرک حقوق گرفت. بعد با رفقایش در حالی که آواز میخواند و انقلاب میکرد، ژنرال باتیستا را بیرون انداخت و همهکاره شد.
آموزش و مراقبتهای پزشکی رایگان شد، باسوادی و طول عمر کوباییها از همة همسایههایشان بیشتر شد و تا موقعی که شوروی از هم نپاشیده بود، شکر کوبا ( اصلیترین صادرات ) را شش برابرقیمت واقعی میخرید تا کوبا همچنان جلوی آمریکا شاخ بماند.
کاسترو عاشق سخنرانیهای طولانی است. او یک بار 17 ساعت پشت سر هم حرف زد. هیچ عکسی از او به در و دیوار کوبا زده نشده. 600 بار ترور شد که چون موفق نبودند، او جان سالم به در برد. سر پیری، بسکتبال بازی میکند و بیماری اخیرش هم که او را به بیمارستان کشاند، نتوانست خلاصاش کند.
یتیمخانه در کاخ
ونزوئلاییها، همیشه سر و گوششان زودتر از بقیه میجنبید. بعد از اینکه کریستف کلمب، ساحل اینجا را دید، یاد ونیز افتاد و اسمش را ونیز کو
چک ( ونزوئلا) ) گذاشت. آنها پس از چهارصدسال اولین کسانی بودند که اسپانیاییها را بیرون کردند.
اول با اکوادور و بولیوی، اتحادیه درست کردند. اما بعد بیخیالش شدند و کشوری به اندازة استان سمنان درست کردند. همین چاوز هم زودتر از بقیه رؤسای جمهور چپ، روی کار آمد و مغز متفکر آنها است.
او چترباز بود (البته از نوع ارتشیاش ) و علیه پرز، رئیسجمهور وقت کودتا کرد. اما شکست خورد و به زندان افتاد. ولی 6 سال بعد در 1998، با رأی مردم، رئیسجمهور شد. هفتهای یک روز به طور زنده در تلویزیون ونزوئلا برنامه «سلام، رئیسجمهور» را روی آنتن میبرد و زنده به سؤالات تلفنی مردم جواب میداد.
او گوشهای از کاخ ریاست جمهوری را دبیرستان ایتام کرده است. زمینها را بین کشاورزها تقسیم کرده و حتی دستور داد سراسب داخل پرچم را که به سمت راست بود، به سمت چپ بچرخانند تا اوج چپ بودنش را نشان بدهد.
سال2002، مخالفان کودتا کردند و چاوز بازداشت شد. ملت به خیابانها ریختند و کودتا شکست خورد. مخالفان با حمایت آمریکا، بارها با اعتصاب میخواستند زیرآب چاوز را بزنند که هنوز نتوانستهاند. او امسال بار دیگر در انتخابات پیروز شد تا تاریخ ونزوئلا و چاوز به هم گره بخورند. چاوز تا 5 سال دیگر رئیسجمهور است.
از کوکاکولا تا کوکائین
اسم این کشور که دوسوم ایران است، از نام سیمون بولیوار انقلابی قرن نوزدهم گرفته شده ( البته خود بولیوار در کاراکاس ونزوئلا به دنیا آمده بود.) بولیوی، روی کوه است
و لاپاز پایتخت آن بلندترین پایتخت دنیا و تقریبا همارتفاع توچال است.
برای همین، وقتی تیمهای فوتبال برزیل و آرژانتین در این شهر با بولیوی بازی میکنند، چون هوا کم است، کم میآورند و بعضی موقعها میبازند! بولیوی، جزو فقیرترین کشورهای دنیا است. ماجرای این بدبختی هم به زمان ملکه ویکتوریای انگلیس میرسد.
آن موقع، بولیویاییها، سفیر انگلیس را سوار خر کردند. ملکه ویکتوریا که زورش نمیرسید بیاید نوک کوه، با قلممو روی نقشة جهان، بولیوی را سیاه کرد و گفت: «از نظر من بولیوی وجود ندارد.»
هیچ احدی در اروپا، حق تجارت با بولیوی را نداشت. اینطوری بولیوی پاپتی شد. بولیویاییها با اینکه غذای اصلیشان سیبزمینی است، اما کوکا پرورش میدهند که از آن، هم کوفت زهرماری مثل کوکائین درست میکنند و هم نوشابه کوکاکولا. اوامورالس 48 ساله، رهبر سندیکای پرورشدهنده کوکا بود.
او سال پیش با 53 درصد آرا، به عنوان اولین سرخپوست بومی بولیوی، رئیسجمهور شد؛ آن هم در کشوری که اکثرش سرخپوستاند.
او در شعارهایش اعلام کرد مزارع کوکا را از 120 کیلومتر مربع به 200 هزار کیلومتر مربع افزایش میدهد و حتی پیشنهاد داد در پرچم بولیوی، برگ کوکا رسم کنند. نفت، گاز و کوکا را ملی کرده،خصوصیسازی را لغو کرده. او باعث شده پولدارها در چهار ایالت شلوغ کنند و بخواهند زیرآب مورالس را بزنند. اما او چهارسال دیگر وقت دارد.
رئیسجمهور کوخنشین
این کشور، بزرگترین و پرجمعیتترین کشور آمریکای مرکزی است. یک کم از استان اصفهان بزرگتر است و نصف شهر تهران جمعیت دارد. نیکاراگوئه اسمش را از رئیس قبیلة سرخپوستهای منطقه در زمان کشف شدنش توسط اسپانیاییها گرفته و سیصد سالی مستعمرة آنها بوده است.
بعدا آمریکاییها، جانوری به اسم سوموزا را در نیکاراگوئه علم کردند که شغلش قصابی بود. این شغل را چند سال بعد، پسرش هم ادامه داد. مردم که دیدند دارد نسلشان کنده میشود، با همراهی جبهة آزادی (ساندنیستها)، سوموزاها را بیرون انداختند و دانیل اورتگای 45 ساله و رهبر جبهة ملی را رئیسجمهور کردند.
اورتگا با آن سبیلهای کلفتاش، بین مردم بود. شعر میگفت و معلمی میکرد. زمینها را بین کشاورزها تقسیم کرد، تعاونیهای کارگری راه انداخت و هر کاری را کاسترو در کوبا کرده بود، داشت انجام میداد.
اما آمریکاییها با فشارهای اقتصادی و نظامی توانستند کاری کنند تا مردم از او ببرند و در انتخابات1990 به او رأی ندهند. اورتگا با اینکه میتوانست زیرآب انتخابات را بزند، مرام گذاشت و کنار رفت. او در سالهای 1995 و 2001 هم در انتخابات شرکت کرد و شکست خورد.
اما همچنان مردم او را در بیغولههای فقیرنشین و رستورانهای کثیف میدیدند؛ تا اینکه امسال، مردم بعد از 16 سال، دوباره به او رأی دادند. اورتگا مثل قدیمها، با پیراهن سفید که آستینش را تا نیمه بالا زده، از مقامات استقبال میکند.
خودش رانندگی میکند و ملاقاتهای رسمیاش را در منطقة فقیرنشین ماناگواد پایتخت) انجام میدهد. نمونهاش را در دیدار او و احمدینژاد دیدیم. او در آخرین حرکت، حقوق خودش را از 8هزار دلار به 2هزار دلار کاهش داد.
مرد اقتصادی گالاپاگوس
اکوادور، یک ششم خاک ایران وسعت دارد. این کشور، صاحب جزایر گالاپاگوس است که در آن، حیوانات عجیب و غریب وول میزنند. 18 درصد اکوادور جزو مناطق تحت حفاظت محیط زیست است و خط استوا درست از وسط آن رد میشود. اصلا برای همین، نام این کشور اکوادور است ( equador یعنی استوا).
اکوادوریها، دو سوم صادراتشان نفت است و یک موقعی عضو اوپک بودهاند. انتخابات امسال ریاست جمهوری اکوادور، صحنة مچاندازی اهالی اقتصاد بود تا سیاست. رافائل کورهآ، وزیر اقتصاد، با شعار پیوستن دوباره به اوپک و مخالفت با دلاریزه شدن اقتصاد ( این حرف قلمبه سلمبه یعنی اینکه کارهای اقتصادی با دلار نباشد تا ارزش جهانی آن پایین بیاید) جلوی یک میلیاردر طرفدار آمریکا ایستاد و در دو مرحله رأی آورد. اما کورهآ که چند روز پیش رسما همهکاره شد، یک مشکل کوچولو دارد.
آن هم اینکه 70 درصد مجلس اکوادور، مخالف او هستند و آمادهاند تا توکار او بگذارند. اما او چند زبان و گویش محلی اکوادور را بلد است. برای همین هر جا میرود به زبان آنجا حرف میزند و ملت حال میکنند. مخالفان او میدانند کورهآ، فقط چهار سال روی کار است. چون طبق قانون اساسی اکوادور، رئیسجمهور نمیتواند دو دوره پشت سر هم رئیسجمهور شود.
حریم خصوصی عمومی
شیلی نصف ایران و لاغرترین کشور دنیاست و دنیا، آنها را با آلنده، پینوشه و مس میشناسد. اما حالا، این کشور را با یک زن چپ میشناسند. بابای میشله، سرهنگ بود و از طرفدارهای آلنده. برای همین، پینوشه او را کشت.
خود او هم دانشجوی آلنده بود و چند ماهی او را شکنجه دادند، اما نمرد. برای همین، جانش را برداشت و رفت استرالیا و آلمان شرقی و مدرک پزشکی اطفالاش را گرفت. وقتی پینوشه کنار رفت، به شیلی برگشت. تریپ مامانبازی درآورد، بین بچههای فقیر میگشت و به آنها قاقالی میداد. یک مدت وزیر بهداشت بود، بعد هم وزیر دفاع شد ( حالا این دو چه ربطی به هم دارند، ما نمیدانیم .) سه تا بچه دارد؛ دو دختر و یک پسر.
اما مجرد است و دنبال شوهر میگردد. یکی از شعارهایش این بود: «من یک مادر مجردم.» مردم شیلی تمام نکات حریم خصوصی او را میدانند. مثلا اینکه خیلی مواظب وزنش است، اما در عین حال، عاشق خوردن شیرینی و لوبیاست.
میشله باشلت از وقتی در انتخابات امسال، رقیب میلیاردرش را با اختلاف 3 درصد آرا، شکست داده و اولین رئیسجمهور زن آمریکای لاتین شده، دو روز در هفته به خودش مرخصی میدهد تا به خانهداری و پخت و پزش برسد.
انقلاب زنده است
گابریل گارسیا مارکز در کتاب «ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی» روایت بینظیری از شیلی دوران آلنده دارد که میتواند به بهترین شکل فضای آن روز را تصویر کند.
مارکز (به گمانم از زبان لیتین، کارگردان شیلیایی) از تظاهراتی میگوید که در سانتیاگو برپا شده و سالوادور آلنده به تماشای آن آمده است.
در این تظاهرات یکی از شهروندان معترض شیلی پلاکاردی به دست گرفته که روی آن با انتقاد از سیاستهای بستة اقتصادی کشور نوشته شده: «این حکومت نکبتی است، اما حکومت من است!» آنچه در پی این اتفاق در کتاب میآید مهم نیست؛ این که آلنده با آنارشیست مزبور رفاقتی به هم میزند و به کافه میروند و روابطشان دیر میپاید.
این روایت، گویای حکومتی مردمی است که ممکن است شهروندانش را دچار بیشترین فشارها و معضلات کرده باشد، اما مردم که از استعمار خستهاند، مردمی که هویتشان قرنها انکار شده است، میتوانند به یک دولت مردمی که سرمایههای ملی را متعلق به همة آحاد ملت میداند، دل ببندند و برایش جان بدهند.
اینها اتفاقاتی است که سالهاست تاریخ آمریکای لاتین را به خون آغشته کرده و بستری است که مردمیترین دولتها از آن برخاستهاند. سالهاست که از آخرین اقدام مستقیم نظامی آمریکا در این منطقه میگذرد و به نظر میرسد حیاطخلوت یانکیها کمکم طعم آرامش را میچشد.
دیگر نه ارتش زاپاتیستا هر روز غائلهای به پا میکنند و نه مارکسیستهای انقلابی با سیگارهای برگشان در کوهها پناه گرفتهاند. اما آن رؤیای آمریکایی که زندگی را در کازینوها، در هالیوود و در آفتاب گرفتن در سواحل هاوایی تعبیر میکند آنقدر وسوسهکننده نیست که بتواند بر غم نان فائق شود.
آمریکای لاتین جزو آخرین سنگرهایی است که هنوز گفتمان جامعه یکپارچه جهانی را نپذیرفته است. در زمانهای که پرچمهای سفید یکی یکی بالا میروند و پایتختها یکی پس از دیگری به دست نیروهای متحد فتح میشوند، مکزیکیها را میتوان در خیابان دید که برای «زندگی بهتر» پا بر زمین میکوبند و علیه کارتلهای آمریکایی شعار میدهند. کاسترو زنده است و انقلاب همچنان نفس میکشد.
این، آخرین امیدهای دنیایی است که روزی در شوق عدالت میسوخت. سرانجام به جملهای دیگر از مارکز اشاره میکنم؛ نویسندة کلمبیایی که در خانة بزرگ و مرفهاش در مکزیکوسیتی به گفتوگو با خبرنگار آمریکایی نشسته بود، در پاسخ به او که میپرسید: «شما یک چپ هستید و همیشه آرمانهای اجتماعی داشتهاید.
از این که در چنین منزل باشکوهی زندگی میکنید و میدانید میلیونها انسان در فقر به سر میبرند، احساس شرمندگی نمیکنید؟» گفت: «چپ و انقلاب به معنای گسترش فقر نیست. آرمان ما این است که همة انسانها زندگی آسودهای داشته باشند. من اگر چنین شرایطی را دارم، آن را مدیون تمام مردمی میدانم که این رفاه را به من هدیه کردهاند.
رفاهی که برایش زحمت کشیدهام و فکر میکنم استحقاقاش را دارم. مبارزه ما علیه ثروتی است که ظالمانه به جیب سرمایهداران واریز میشود. پولدارهایی که به خاطر آن هیچ زحمتی نکشیدهاند. این چیزی است که ما میگوییم»
چه بیمقدار
با احترام به روح چهگوارای انقلابی، میانمایگی جریانهای پوپولیستی و چپگرایانه سالهای پس از فروپاشی جماهیر شوروی، آنقدر به نظر میآید که برای آن در اینجا، تنها به ذکر یک گفته از بزرگترین اقتصاددان و سیاستگذار اجتماعی و به زعم کثیری از زعما «فیلسوف فالک» معاصر، مرحوم میلتون فریدمن اکتفا میکنم.
استاد در کتاب ارزشمندش «سرمایهداری و آزادی» در 1962 پیشنهادهای ارزشمندی در زمینههای مختلف سیاستگذاری بخش عمومی ارائه داده است. این پیشنهادها را میتوان براساس دو اصل کلی تفکیک کرد؛ اولی این است که در اکثر موقعیتها، افراد منفعت خود را بهتر از دولت و نخبگان میدانند و دومی این که رقابت میان فراهمکنندگان کالا و خدمات، که شامل ارائهکنندگان ایدهها و پستهای سیاسی هم میشود، مؤثرترین روش برای برآوردن تمایلات خانوادهها و افراد، مخصوصا قشرهای فقیرتر جامعه است.
فصل اول سرمایهداری و آزادی متوجه ارتباط میان آزادی سیاسی و آزادی اقتصادی است. فریدمن استدلال کرده است که آزادیهای اقتصادی، آزادی سیاسی را ارتقا میبخشد و آزادی سیاسی بدون آزادی اقتصادی دوام نخواهد داشت.
«نوع سازمان اجتماعیای که آزادی اقتصادی را مستقیما فراهم میکند، یعنی سرمایهداری رقابتی، آزادی سیاسی را هم تقویت خواهد کرد، چون نیروی سیاسی را از نیروی اقتصادی جداکرده و در این شرایط هر طرف را در مقابل طرف دیگر تعدیل خواهد کرد.»
او ادعا میکرد که اگرچه آزادی اقتصادی ممکن است تحت لوای حکومتهای تمامیتخواه جوانه بزند، مانند دولت شیلی زمان «پینوشه» و دولت «چیانگ کای-شک» در تایوان، ولی آزادی اقتصادی منجر به رشد اقتصادی و تغییرات دیگری خواهد شد که معمولا در نهایت منجر به دموکراسیهای جدی میشود؛ مانند تایوان، کره جنوبی و شیلی. یک پیشبینی بر مبنای این گفته این خواهد بود که چین اگر در مسیر افزایش آزادی اقتصادی و رشد بیشتر گام بردارد، در آینده تا حد زیادی دموکراتتر خواهد شد.
با این استدلال جریانهای چپنمایانه تازه ظهور کرده در ممالک عقبافتاده آمریکای لاتین را میتوان جریانی از واپسگرایی دانست که روزبهروز این ملل را از آنچه که اقتصاد بازار آزاد برای آنها خواهد آورد عقب انداخته و آنها را در کام فقر بیشتر و مشکلات لاینحل اقتصادی فرو خواهد برد. هستیم و خواهیم دید.