در این میان اما از منظر شکلی این بحث جدیدالتأسیس و البته دراز دامن با منتقدان و مخالفانش از سویی و هواداران سینهچاکش از سوی دیگر گاه شبیه داستان انگورخواهی آن چند مرد در مثنوی معنوی است که هر کس از ظن خود انگور میخواست اما به زبان خود. اگرچه سرانجام مردی که از عهده فهم این اشتراک معنوی بر آمد فرجام داستان مولانا را شیرین کرد اما بهنظر نمیرسد این وجه اختلاف میان چند طیف متقابل هم در بحث پیرامون علوم انسانی تنها اشتراکی لفظی باشد و البته که برخلاف آن داستان، همزبانی غیرممکنی دارد.
از زمان تأسیس دانشگاه تهران که ابتدا بر اساس مدل فرانسوی آموزشی آن زمان، برخی از رشتههای درسی باهم در دانشکدهای ذیل عنوان دانشکده ادبیات و علوم انسانی جای گرفت تا بعدتر که در دهه50 دانشکدههای اقتصاد و علوم اجتماعی پا گرفتند و مدل آمریکایی آموزش توانست توفقی نسبی بر آموزش دانشگاهی ما پیدا کند، علوم انسانی در ایران فراز و نشیبهایی به مثابه یک کانون جریانساز فرهنگی، اجتماعی و حتی سیاسی داشته است. علوم انسانی بهعنوان کانون اصلی فرهنگسازی در هر جامعه که وظیفه نانوشته ایدئولوژیسازی و کادرسازی را بر عهده دارد بهعنوان یک سلسله معرفت توأمان پویه تاریخی خود در جامعه ما سابقهای کاملا وارداتی دارد. نگاهی کلی به تطور حضور این علوم در ایران از قبل از تأسیس دانشگاه تهران را باید در آشنایی ایرانیان با علوم جدید و به ویژه نحوه نگرش غربی به مسائل کلان معرفتی که امروزه آن را فلسفه محض میدانیم و میخوانیم باز شناخته شود.
این آشنایی را از دوران مشروطه و پیشتر یعنی از اعزام محصلان دارالفنون در زمان استبداد ناصری به غرب برای آشنایی با فرهنگ و دستاوردهای نظامی و شاید علمی غرب میتوان باز شناخت اما ترجمه محمدعلی فروغی از «گفتار در روش»دکارت و نهایتا تدوین کتاب سیر حکمت در اروپا نقطه آغاز مکتوب این بازشناسی میتواند باشد. با تأسیس دانشگاه تهران و تأسیس تدریجی رشتههایی چون تاریخ، زبانهای خارجی، جغرافیا، روانشناسی و علومتربیتی و جامعهشناسی و تجمیع این رشتهها در دانشکده ادبیات و علوم انسانی و تجمیع رشتههایی چون حقوق، علوم سیاسی و علوم اقتصادی در دانشکدهای با عنوان دانشکده حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی میتوان نخستین پیریزی علوم انسانی به سبک و سیاق جدید را در ایران پی گرفت.
در این میان واقعیت غیرقابل انکار وارداتی بودن این علوم را با عنوان علوم انسانی اما از همین بنیانهای اولیه شکلگیری دانشکدهای با عنوان دانشکده ادبیات و علوم انسانی میتوان باز شناخت و اصولا در بررسی نسبت آشنایی ایرانیان با تجدد یکی از سر فصلهای مهم این آشنایی حضور رشتههایی علمی با عنوان علوم انسانی در ایران است.
علوم انسانی در ایران آنطور که انتظار میرفت با رشد و توسعه کشور از نظر شکلی همپا شد و ما خیلی زود به ویژه در بعد از انقلاب با انبوهی از دانشکدههای ادبیات و علوم انسانی و بالطبع انبوهی از فارغالتحصیلان و دانشجویان و اساتید دانشگاه در این رشته مواجه شدیم بهطوری که باید گفت در نخستین حوزههایی که ما در زمینه بهاصطلاح علمی مثلا به خودکفایی رسیدیم در حوزه علوم انسانی بود؛ اما چگونه علوم انسانیای؟!
علوم انسانی با پیشینه معرفتی خود در اروپا، ماحصل دوران روشنگری و طغیان انسان عقل بنیاد بر الهیات کلیسایی، انگیزیسیون و فلسفه مدرسی است و دوران رشد آن در قرن نوزدهم بیشتر شوقی علمزده در برابر خرافهباوری سازمانهای مذهبی با رویکردی یکسره اومانیستی بود و البته که این علوم در اوج دوران علمزدگی انسان غربی به جهان ما شناسانده و عرضه شد.
پرسش اساسی در این میان این است که علومی که فلسفه وجودیشان تبیین و تحلیل انسان به فراخور موقعیت وجودیاش و در ارتباط با پیرامونش است با عنوان علوم انسانی با پیشینه معرفتشناسانه و وجودشناختی و رویکرد تاریخی خاص خود با طرز تلقی ویژهای که از موضوع مورد مطالعه خود یعنی انسان غربی با تفکری ذاتا گیتیانه دارد، چه نسبتی با انسان مسلمان ایرانی در یک بستر کاملا متفاوت معرفتشناسانه و وجود شناسانه میتواند داشته باشد؟
البته پاسخ به این پرسش درصورتی کلیتر، پرسش از نسبت کشاکش سنت و تجدد در جامعه ایرانی بارها مورد توجه و تعمق قرار گرفته است اما یکی از مهمترین عناصر این کشاکش یعنی علوم انسانی در جامعه ما سالها مورد غفلت و یا منصفانهتر بگوییم کمتوجهی قرار گرفته بود. البته نتیجه این کمتوجهی درصورت و معنا، نتیجهای جز خسرانی همهسویه در اتلاف انرژی جوان جستوجوگر توسعه و تعالی در این کشور نداشته است.
علوم انسانی از طریق ترجمه وارد ایران شد و یا منصفانهتر است اگر بگوییم ترجمه یکی از اصلیترین واردکنندگان علوم انسانی اکنونی در جامعه ماست. با این وصف باید گفت مترجمان این علوم روایتگران دانشهای مختلفی شدند که در جایی دیگر رشد و نما یافته بودند و ما طبعا برای آشنایی با مبانی آنچه علوم انسانی خوانده میشود ناچار متوسل به این ترجمهها بودیم و در این میان خود کم نبودند غث و سمینهایی که بهعنوان ماحصل اندیشیده اندیشمندان پایهگذار علوم مختلف حتی سالها در ایران تدریس میشد و اسفبارتر اینکه این ترهات به اسم علوم انسانی بسیاری از اوقات در جامعهمان وحی منزلی پنداشته میشد و اینگونه شد که گاه مثلا در جامعه ما فروید یا هایدگری شناخته میشد که با موطن اصلی اندیشههای خود فرسنگها فاصله داشت. از طرفی دیگر در همه این سالها ما شاهد انبوهی از دانشجویان دورههای تحصیلات تکمیلی و همینطور فارغالتحصیلانی در رشتههای گوناگون علوم انسانی بودیم که حتی از نزدیک با اصولیترین و مهمترین متنهای ابتدایی آن دانش نیز آشنا نبودند و البته که حق داشتند چرا که این آثار در دسترس مترجمین نبودهاند یا کار برایشان بسیار سخت بر میآمده و یا اگر هم برآمده جز خودشان نمیتوانستند از آن استفاده کنند و الی آخر که این طنز تلخ روزگار ماست که موجهای هایدگرشناسی در ایران از حدود 50سال پیش با مخالفان و موافقان دوآتشهاش وجود داشت اما شاید از اندازه انگشتان دو دست کمتر مهمترین اثر هایدگر و به تعبیری بمب فلسفی قرن بیستم یعنی «وجود و زمان» را خوانده بودند، چرا که تنها در 5 سال اخیر است که 2ترجمه نسبتا قابل قبول از این کتاب ارائه شده است.
اما ضرورت تحول در علوم انسانی این روزها جدیتر از هر زمان دیگری دنبال میشود؛ بعد از اینکه سالها مواجه بودیم با سراب علوم انسانیای که ابتدای به ذات نسبت معرفتی خودمان را با آن نمیدانستیم و ثانیا و بالعرض در بسیاری از اوقات کاریکاتوری و شبحی از آن را میبررسیدیم و تحصیل میکردیم!
پس در این بحث نخستین چیزی که باید لحاظ شود همان نسبتسنجیای است که از حیث معرفتی و وجودشناختی این علوم از پایگاه تاریخیشان میتوانند با زیست جهان فرهنگی و معرفتی ما داشته باشند. علوم انسانی جزوهای- ترجمهای در دانشگاههای ما، قطعا مجال مناسبی برای بررسی و بازخوانی و بالطبع طرح بحثهای بسیار مهمتری مثل علوم انسانی بومی و علوم انسانی اسلامی- ایرانی نیست.
از سوی دیگر دو طیف که یکی هواخوان سینهچاک علوم انسانی موجودند که فحوای علوم انسانی ساری در جامعه را وحی منزل لایتغیری معرفی میکنند که اصلا تصور ساماندادن گونهای دیگر از آن را نباید حتی از نظر گذراند چه برسد به بازاندیشی در مبانی آن و گروهی دیگر که منتقدانی هستند که صورت مسئله را آن قدر ساده گرفتهاند که گمان میکنند با همین تنکمایگی و بضاعت اندک میتوانند طی چند سال در قالبی دستوری طرحی نو در علوم انسانی بیندازند و ماحصل علوم انسانی بومیشدهای به جامعه تقدیم کنند، بهنظر میرسد متولیان شایستهای برای عبور از این بزنگاه معرفتی در جامعه ما نباشند. واقعیت این است که اراده دستیابی به علوم انسانی بومی بر منطق و مبنای علوم انسانی اسلامی- ایرانی را بهعنوان یک بزنگاه معرفتی و البته مهم تاریخی تنها و تنها با تامل، تدقیق، تحمل و تعامل میتوان پیگرفت و در غیر این صورت اگر این بزنگاه معرفتی را باز با ناآگاهی مرکب متولیان امر از دست بدهیم بهنظر میرسد باید با توسعه و تعالی نیز خداحافظی کنیم.