بنابراین پایه پیشرفت و تحول و بنیاد توسعه در هر جامعهای از علوم انسانی آغاز میشود، زیرا این علوم، جهت حرکت جامعه را روشن میسازند. اگر به تاریخ تمدن ایران و جهان اسلام بنگریم خواهیم دید که اوج و درخشش این تمدنها زمانی بوده که علوم انسانی بر صدر نشسته بود. به همان میزان که دانش و دانشمندان علومانسانی مورد توجه بوده و مرجعیت داشتهاند جامعه ایرانی و اسلامی رشد کرده است. در قرون چهارم و پنجم و ششم، پیشقراولان رشد و شکوفایی تمدن، دانشمندان علوم انسانی بودهاند که به موازات آن در حوزه علوم پزشکی و تجربی و ریاضی نیز فعالیت داشتهاند.
در دنیای غرب نیز متفکران علوم انسانی تعریف جدیدی از علم برای رسیدن به توسعه عرضه کردهاند و پس از آن علم تجربی بهدنبال این تعریف حرکت کرد. امروز نیز که ما بهدنبال حرکت جدی به سوی توسعه هستیم باید با نورافکن علوم انسانی حرکت کنیم که مسیر را این علوم نشان دهند و سپس فناوری و سختافزار بهدنبال آن حرکت کنند. این منطقیترین کار در مسیر بومیسازی فناوری نیز هست که در آن علم انسانی ملاحظات معرفتی، اجتماعی و فرهنگی جامعه را بررسی کرده و مسیر پیشرفت فناوری را مشخص کند. اگر به تعیینکنندگی و نقش راهبردی علوم انسانی توجه نداشته باشیم مطمئن باشید که به پیشرفت و توسعه نخواهیم رسید؛ چنانکه در 200سال گذشته همین اتفاق افتاد. ما دچار فقر «تاریخیگری» هستیم و به علوم انسانی بیتوجه بودهایم. اگر به این علوم توجه داشتیم هر کاری را دوباره آغاز نمیکردیم و همواره در پی در انداختن «طرحی نو» نبودیم. وقتی علوم انسانی را کنار گذاشته و فقط به جنبههای سختافزاری توجه کردیم به توسعه نیز نرسیدیم.
از طرفی دیگر باید گفت دانشمندان علوم انسانی در دوران طلایی تمدن ایرانی- اسلامی جامعه را به درستی تبیین و نظام معرفتی آن را به خوبی پیریزی کردند. اندیشمندانی چون سهروردی، فارابی، فردوسی، نظامی، عطار، مولوی، سعدی و حافظ موفق شدند زیرساختی فراهم کنند که جامعه در مسیر رشد و پیشرفت و ارتقای دانش حرکت کند. اینگونه نیست که ما امروزه در همه علوم انسانی بهعنوان مثال در تاریخ و فلسفه و الهیات و ادبیات در بند روشهای علوم تجربی باشیم. در برخی رشتهها چون جامعهشناسی و روانشناسی و علوم تربیتی نیز 2بخش وجود دارد که مباحث نظری از «پوزیتیویسم» دورتر است و در تکنیکها و روشها به آن نزدیک میشود وگرنه در مبانی انسانشناختی روشهای علوم تجربی نقشی نداشته و ندارد.
این سخنان کلی و بخشی از انتقادات راجع به علومانسانی، محصول آن است که علم انسانی را نمیشناسیم و چیستی آن را نمیدانیم و عالم این علوم نیستیم. متأسفانه تولیگری و انتقاد از نگاه برونمتنی صورت میگیرد والا با شناخت درون متنی نخستین کاری که صورت میگیرد تقسیمبندی این علوم است. بهعنوان مثال حسابداری نیز در مجموعه این علوم قرار میگیرد، آیا انتقادات متوجه این رشته است؟ علم انسانی روز در بسیاری موارد نور را از زاویهای کاملا جدید به مباحث و معارف عمیق کهن ما میتاباند و فهمی بهتر با آنها از این معارف به دست میآید، بنابراین باید حوزههایی را که «نقد» بر آنها وارد است از دیگر حوزهها متمایز کنیم و سپس به نقد بپردازیم.
ما باید بگوییم کجای علوم انسانی غرب دارای ایراد است. بسیاری از تئوریهای غرب در مورد ایران صدق نمیکند. بهعنوان مثال «باختین» میگوید که عصر شعر به سرآمده و امروزه عصر رمان است. درصورتی که با همه ژرفاندیشی او، این نظریه درباره ادبیات ایران صدق نمیکند.
اگر به شکل «کلی» به علوم انسانی غرب ایراد بگیریم مشکلاتی برای ما ایجاد میکند. از جمله اینکه ما هماکنون با طیف وسیعی از آسیبهای اجتماعی چون اعتیاد و یا افسردگی و گسست نسلی روبهرو هستیم و باید از تکنیکهای مشاوره روانشناسی برای تقلیل این مشکلات استفاده کنیم. اما جایی که میتوان علوم انسانی غرب را دارای اشکال دانست جایی است که این علوم در مقولات «انسانشناسانه» وارد شده و داوری کردهاند. انسانشناسی ایشان، انسانشناسی جامعی نیست. غرب دستاوردهای انسانشناختی شرق به ویژه عرفان اسلامی- ایرانی را لحاظ نکرده است و دستاوردهای جامع قرآن را مد نظر قرار ندادهاست. آنها نیز بهطور کافی به مطالعه نپرداختهاند و نقص ایشان نیز در این است که بدون بررسی و مطالعه کامل به داوری پرداختهاند. آنها به اینکه انسان واقعا میتواند چه ظرفیتها و کراماتی داشته باشد و راه دقیق شکوفایی درونی استعدادهای او چیست بیتوجه بودهاند و به آن از منظر قرآن و عرفان نپرداخته و ضرر کردهاند.
اینجاست که ایشان باید پاسخگو باشند که به جای این همه اضطراب و دلهره چرا انسانهای والایی در فرهنگ عرفانی اسلام وجود دارند که پیام آرامش و اخلاق و انسانیت دارند. پرورش این انسانهای والا چند قرن در ایران قاعده بوده است و همواره اشخاصی وارسته و صاحب کرامت ظهور کرده و شاگردان بزرگی را پرورش دادهاند. اینگونه است که باید پرسید چرا امروز در آغاز قرن بیستویکم جهان خود را در این حد نیازمند «مولوی» میبیند؟ مولوی قبل از هر چیز با قرآن مأنوس بوده و یک انسانشناس است و به باطن قرآن به گفته شیخ بهایی دست یافته است. این نشاندهنده این است که در غرب هم اگر انسانشناسی کاملی صورت گرفته بود به میراثهای معنوی بیاعتنایی نمیشد. نرخ بالای آسیبهای اجتماعی و افسردگی و طلاق و جرائم و نرخ پایین مطالعه زاییده بیمهری ما به علوم انسانی است. این به معنای عدم توانمندی علوم انسانی نیست.
علومانسانی چقدر در سیاستگذاری جامعه ما نقش دارد؟ باید توجه داشت که هرچقدر در این علوم سرمایهگذاری صورت بگیرد میتوان انتظار کارآمدی داشت. کسانی امروزه برای علوم انسانی تصمیم میگیرند که با این علوم آشنا نیستند. به لحاظ اندیشههای قرآنی باید دانست که این «انسان» است که باید در مرکز سیاستگذاریها قرار گیرد؛ یعنی باید همه چیز در خدمت تربیت و پرورش انسانی باشد و باید به الزامات «خلیفهاللهی» توجه عمیق داشت و پایبند بود. در کاربردیسازی علوم انسانی نیز باید بین تولید علم و کاربردیکردن همواره توازن وجود داشته باشد. علم باید تولید شده، راهبرد از آن استخراج و سپس کاربرد از دل آن زاده شود. یکی از مظلومیتهای دوجانبه علوم انسانی این است که آنهایی که سیاستگذاری و اعتبارات را تخصیص میدهند و این علوم را نمیشناسند برآنند که علم انسانی قابلیت کاربردیشدن ندارد و از طرف دیگر اهالی خود علوم انسانی نیز پا پس کشیدهاند و وارد صحنه نمیشوند و کارهای خود را ارائه نمیدهند.