من نشسته بودم و به او نگاه میکردم. عمیق براندازش میکردم. شاید هر دویما در آن لحظه به یک چیز فکر میکردیم؛ به اینکه او به کسی علاقهمند شده بود.او نگران رابطهاش بود، من نگران او.
او به خودش فکر میکرد و امیدوار بود. من، ناامید نبودم ولی میدانستم که همه چیز خراب شده است و تمام میشود، مطمئن بودم که رابطهاش به جایی نمیرسد.
او خودپسند و مغرور خودش را مرکز رابطهاش میدید، من از بیرون به خودم و او نگاه میکردم. من هم عبور نکرده بودم ولی راه بیشتری را پیموده بودم، راه بیشتری در روابطم و فاصله بیشتری را از خودم طی کرده بودم ولی او هنوز حتی به خودش نزدیک هم نشده بود.
دلم میخواست هرچه را آموختهام به او بیاموزم. دلش میخواست فکر کند هیچ چیز غیر از آنچه که در ذهنش احساس میکند، واقعیت ندارد. چقدر درک کردن چیزهایی که دیده نمیشود سخت است. برای من مادر، برای نسل من هم سخت بود، ولی حداقل آنچه را که حل کردهام، حالا برایم آسان شده است.
دنبال راهی آسان میگشتم تا به او هم بیاموزم. این راه وجود داشت. همین عشقی که در ذهنش اتفاق افتاده بوده، همین علاقهای که او را کاملاً از کار و زندگیاش دور کرده بود، راه هموار حرکت ما با همدیگر بود.
فکر میکردم میدانم کارش از کجا خراب شده است. مشکلش این بود که عشق، در ذهنش اتفاق افتاده بود نه در دلش. این حالت در هر نوجوانی اجتنابناپذیر است ولی به شرط آگاهی به سلامت میرسد، بگذریم.
دخترم نه خودش را میشناخت نه پسرک را، ولی انگار عاشق شده بود. خیلی راحت اسم هیجانهای درونش را گذاشت عشق. از این اتفاق خوشحال بود. اینکه مورد توجه کسی غیر از پدر و مادر و آشنایان همیشگی قرار گرفته بود، به او احساس استقلال میداد. همین احساس مغرورش میکرد.
همین غرور در او تسلط و چیزی شبیه به اعتماد به نفس ایجاد کرده بود. ولی او فقط به ذهنش اعتماد کرده بود. ذهن خودش را ذهن پسر میدانست و این هرگونه سوءظن، تردید و دقت را از فکرش گرفته بود.
فکر میکرد ذهن پسرک را میخواند و این از دخترم یک شاگرد اول عکسالعمل ساخته بود. ذهن او را میخواند و واکنش نشان میداد آن هم واکنشی که او دوست داشته باشد نه چیزی که برای خودش مطلوب باشد. از دخترم هیچ چیز باقی نمانده بود؛ خالی خالی شده بود.
نوجوان من مثل یک گلوله به زندگی عاطفی تازهاش پرتاب شد. پوکهاش نزد ما باقی ماند. گویی خانواده، شرایط فشار و ضرب یک مکانیزم رهاکننده، شلیککننده و گریزاننده را تدارک دیده بود. برای بچههای امروز پیداکردن یک مورد عاطفی، انگار، تنها راه استقلال است. برای جوان من، گریز، کارکرد استقلال را داشت، هیجان زده و ضربدار از دامن من گریخت.
هر چیزی وقتی برای اولین بار تجربه شود، هیجانزا است و هوشیاری را پس میزند. این فینفسه و در مرحله خود بد نیست ولی آنچه مهم است درک کردن اولین تجربه است. من این را به او نیاموخته بودم که اولین هر چیزی، کاملترین و مهمترین و بهترین آن نیست.
من در طول زندگی کودکانه او آنقدر اولینها را مهم جلوه داده بودم که او قانع شده بود همان اولین، تعیینکننده همه چیز است. فرصتی ندارد، باید شتاب کند، هول بزند، زور بزند و نباید از دست بدهد. درست و غلطش هم تحت تأثیر همین هیجان ارزیابی میشد.
من اخلاق را از هیجانهای زندگی برایش استخراج کرده بودم نه از حقایق زندگی! با قوانین اخلاقی من، او به رفتار پنهانی روی میآورد. اگر چیزی را در همان اولین بارها کسب نکرده بود، پنهان از ما به خودش فرصت مجدد میداد. این یک نقطه، یک نقطه بسیار مهم بود که جوان مرا به زندگی پنهانی و نه مستقل هدایت میکرد.
زندگی مستقل عضلات روانی خاص خودش را میطلبد و در موقع مناسب خود رخ میدهد ولی جوان من، در موقع کودکی به رفتار پنهانی پناهنده شده بود. او معصوم بود و بیگناه ولی پنهانکار و خطاکار. قانون ما از او یک مجرم ساخته است در صورتی که او گناهکار نیست حتی معصوم است و سالم، حال آنکه او برای طبیعیترین و قانونمندترین نیاز خود احساس گناه میکند و پنهان میشود. من چه کرده بودم؟ با جوانم چه کردهام؟ با خودم چه کرده بودند؟
حداقل در سه نسل پیش از من، خودم و بعد از من، سه نسلی که مستقیماً به من متصل بودند، مسئله اشتباه درک شده بود.
این نسلها میوههای خود را نمیخورند بلکه فقط جمع میکنند. دختر من هم هدفش از عشق، تجربه و چشیدن طعم آن نبود؛ فقط میخواست به آن برسد و داشته باشدش. این نسل درباره همه چیز همین طور رفتار میکرد. این را من به او آموخته بودم. وقتی به او میگفتم مهم نیست چه رشتهای و چگونه قبول شوی، فقط مهم است که وارد دانشگاه بشوی، این را به او میآموختم.
برای دختر من رسیدن به سیب، به پرتقال، به گلابی، دریافت سه طعم متفاوت نبود، فقط یکی بود. دریافت طعم رسیدن. من ذائقه او را خشکانده بودم. دختر من به مدرک تحصیلی میرسد، به پول و شهرت و موفقیت میرسد و به عشق میرسد.
در زندگی او فقط یک مزه وجود دارد؛ رسیدن. و اگر نرسد، تمام انگیزه زندگیاش را، همان یکی را، از دست داده است. ولی آدم سالم، اگر به سیب نرسد مهم نیست، طعم دیگری را چشیده است، باز هم چیزی برای چشیدن دارد. آدم سالم، اگر به پیروزی نرسد، طعم شکست را میچشد و این عین زندگی است.
هدف دختر من از عشق، فقط داشتن و رسیدن به یک رابطه بود، به همین دلیل فاصلهها را دوست نداشت. حوصله رعایت فاصلهها را نداشت چون ذهنش طعم آن را درنمییافت. از تمام مراحل گوارش، فقط پرکردن شکم را بلد بود، چون شکمش کار گوارش را خود به خود و بدون اراده او انجام میداد ولی حوصله جویدن نداشت چون زحمتش به عهده اراده خود او بود. به همین دلیل مردم تند و با شتاب غذا میخورند و پرخورند.
دختر من خوردن انار را دوست داشت ولی شستن و دانه کردن آن را نه. لذتش را کشف نکرده بود. خانه تمیز را دوست داشت ولی تمیز کردنش را نه، طعم نظم دادن را نچشیده بود. لذتش را تجربه نکرده بود. مدرک تحصیلی، پول و همه نتایج خوب را دوست داشت ولی کسب کردنشان را نه، چون من در او اشتیاق تلاش کردن را ایجاد نکرده بودم بلکه به جای اشتیاق، اجبار هر چیز را در او شکل داده بودم و اجبار مطلوب نیست.
عشق را نیز در آخرین مرحلهاش به رسمیت میشناخت، کشش و کوشش و صبر و فاصله را برنمیتابید، میگفت دوستش دارم ولی چشمانش برق نمیزد، گونهاش گلگون نمیشد، دست و پایش نمیلرزید، چقدر بیپروا شده بود. چرا؟ وقتی قرار باشد بهای چیزی را نپردازی ولی آن را داشته باشی، چون نمیدانی چگونه به دست میآید و نمیدانی چگونه از دست میرود، بیپروا میشوی، بیاحتیاط میشوی و حتماً از دستش میدهی و برایت مهم نیست.
این نشد یکی دیگر! بعدی را سفتتر میچسبی. دختر من در عین بیپروایی، ترس از دست دادن هم داشت و این یعنی اضطراب و گستاخی با هم. این یعنی زمختشدن رابطه، یعنی کار نکردن لطافتهای یک رابطه.
به خودمان فکر میکردم، به خودم، به پدرش. بین ما چه میگذشت، ما با هم رابطه قابل توجهی نداشتیم، نداریم. نه رؤیای مشترکی ما را به واقعیتمان امیدوار میکند و نه واقعیت درک شدهای ما را به رؤیایی تازه میبرد. الگوی دختر بیچارهام ما بودیم، او نمیدانست رابطه چیست.
من بیحیا نبودم ولی به دخترکم هم نیاموختهام که شرم و حیا در رابطه چه تأثیری ایجاد میکند، خود من وقتی اولین بار، هیجانزده، وارد رابطه شغلی و اجتماعیام شدم، وقتی خجالت میکشیدم، سعی میکردم آن را پنهان کنم و کم نیاورم، آسانترین راهی که به ذهنم میرسید یا مردانه رفتار کردن بود، یا بیپروا و متظاهرانه ادا در آوردن و این به تدریج عادتم شد.
از خودم دور شدم. نمیدانستم که خجالت کشیدن تنها راهی است که آدم را در اندازه واقعی خودش معرفی میکند. الان یاد گرفتهام که اگر با خودم یگانه باشم، خجالت کشیدن بهتر از هر عامل دیگری روابطم را آرایش میکند.
همان گاردی که با مردانه حرف زدن میخواهم ایجادش کنم، با شرم آگین حرف زدن ایجاد میشود بدون آن که زن بودنم را از دست بدهم، من با حیا در جامعه با صدای قلمبه حرف زدم، بلند خندیدم، سروصدا دار راه رفتم، مستقیم درچشم افراد زل زدم تا نشان بدهم که خجالت نمیکشم. ولی میکشیدم، این تضاد مرا عصبی و بدخلق میکرد.
من به جای آن که منطقم را تقویت کنم، رفتارم را کلیشهای کردم. جوان من مرا میدید. او یاد گرفت به جای آن که به خودش غلبه کند به ذهنیات دیگران غلبه کند. این نسل آموخته است که به جای تسلط بر خود به دیگران مسلط شود.
چنین فردی میآموزد که خود را تحمیل کند، نسل امروز قادر نیست به خودش مسلط باشد. قادر نیست از خودش چیزی بخواهد. دختر من وقتی میداند که الان نباید به دوستش تلفن کند، قادر نیست جلوی خودش را بگیرد. علیرغم تشخیص خودش رفتار میکند و زنگ میزند. چرا قادر نیست؟
چون من در کودکی به او نیاموختهام که مثلاً اگر قرار است تا سن خاصی آرایش نکند، این را خود او از خودش بخواهد. این را به او نیاموختم بلکه فقط به او غلبه کردم، فقط به او مسلط شدم و مانع آرایش کردنش شدم، بنابراین او آنچه را که از رفتار من آموخت، غلبه برخود نبود، تحمیل کردن خود به دیگران بود.
من از دخترکم نخواستم که تمرین کند حتی در تنهایی، جایی که من نیستم، جلوی خودش را بگیرد و سراغ لوازم آرایش نرود، من به دخترم نگفتم که آرایش کردن و نکردن مهم نیست بلکه تا سن خاصی برنامه مشخصی را دنبال کردن مهم است. من رعایت کردن یک برنامه را به کودکم نیاموختم فقط او را مجبور برنامههای خودم کردم.
کودک من لذت غلبه بر خود را درک نکرد. امروز آنچه را که به او آموختهام تحویلم میدهم، این یعنی فعل و انفعال روانی او درست عمل میکند. پدرش به او نیاموخت که فاصلهها عاطفه ایجاد میکنند بلکه گفت هر که ناز کرد برود به درک! دورش بینداز.
نازش را نکش، ما به او نیاموختیم که سکوت، شرم، تردید و طاقت عواملی هستند که نمیگذارند از هول حلیم توی دیگ بیفتد بلکه نیازهایش را یک جا و بیجا برمیآوردیم و نازهایش را نمیخریدیم. هم اکنون او نیز چنین میکند.
دو مشکل عمده یکی عدم غلبه برخود و دیگری که حاصل اولی است؛ رعایت نکردن فاصلههای لازم موجب شده بود که دخترم در هر رابطهای پا میگذاشت آن را خراب میکرد و از دست میداد چون طرف مقابلش هم همین دو مشکل را دامن میزد.
در این حال دخترم، به سطحیترین شکل رابطه قانع شده بود. این راضیاش نمیکرد ولی سرگرم میشد گرچه با شناختی که از او داشتم میدانستم در عمق این سرگرمیها هم چیزی جستوجو میکند ولی کیسه خالی را جستوجو میکرد!
دخترم فکر میکنی دل گرمی کجاست؟
پسرم تو دل گرمی نیاز داری نه سرگرمی!
اگر یک لحظه، فقط یک لحظه فکر کنی، به درونت نگاه کنی،همان لحظه تو را دل گرم میکند. اگر فقط یک لحظه، تأمین خواستهات را عقب بیندازی دل گرم خودت میشوی. یک لحظه که سخت نیست، من که نمیگویم اصلاً فلان کار را نکن، میگویم یک لحظه به اراده خودت آن را عقب بینداز، همین. اگر فقط یک بار به یکی از خواستههای خودت غلبه کنی، خواسته دومت را بسیار آسانتر تحت تسلط خود
درمیآوری. صحبت از ریاضتهای سخت و غیرعادی نمیکنم، حتی نمیگویم به خشمت غلبه کن، نمیگویم هنگام شادی به خودت مسلط باش، نه، صحبت از زندگی روزانه عادی و آشنای خودمان میکنم. میگویم فقط یک لحظه دیرتر جواب تلفن را بده، به اراده خودت، کمی دیرتر چای داغت را سربکش.
یک دقیقه زودتر از خواب برخیز، نمیگویم پنج صبح بیدار شود، فقط یک روز یک ربع زودتر از تخت خوابت بیرون بیا و پس از آن احساست را به خودت تماشا کن. پولهایت را فقط یک روز دیرتر خرج کن. از لیست خریدهایت یکی را به اراده خودت حذف کن. امروز حذف کن، فردا خواستی بخر. همه اینها تو را دل گرم میکند. مسلط، هدفمند، قویو دل زندهات میکند.
معیارهایت را تغییر میدهد. تو را به خودت بازمیگرداند. اگر رها کنی و به هر جا که کشانده شدی بروی از تو چیزی باقی نمیماند. بمان، طاقت بیاور تا خودت را احساس کنی، از کم شروع کن تا هر روز بیشتر خودت را احساس کنی.
یکی دیگر از دلایل بیپروا شدن جوانان این است که وقتی میسوزند آنها را رها میکنیم، تنهایشان میگذاریم. ما حتی برندگان را هم تنها میگذاریم. برندههای بازی سوی خودشان میروند، بازندگان هم سوی خودشان. این یعنی قطع ارتباط افراد با یکدیگر، برای سوختگان طرحی بریزیم، بازی را ادامه بدهیم.
اگر کسی بعد از آن که بدی میکند، تنها بماند و چیزی برای از دست دادن نداشته باشد، بیپروا میشود، دنیایش را برای خودش تنهایی برمیدارد. آن وقت خودخواه میشود. آدم تنها مالک دنیاست. آدمی که سوخته است، آدمی که در جامعه به بدی شناخته شود و از ریختن آبروی خود ترسی نداشته باشد ممکن است شجاعانهتر بدی کند و زیرکانهتر انتقام بگیرد، نسل سوخته را دریابیم!