به خصوص وقتی که قضاوت بر سر ویژگی ها و عملکردهای یک دستگاه حکومتی یا دوره تاریخی، یا مثلاً شاه و صدراعظمی نباشد که صرفاً درباره خلقیات و نگرش ها و تحولات آدمی باشد که به حسب اتفاق در گوشه ای از تاریخ نقشی ایفا کرده و به کناری گذاشته شده است.
یوسف دیلماج نیز از جمله این شخصیت هاست. به طرزی غریب وارد گوشه ای از تاریخ مشروطیت می شود و سر از آخور فراماسونرها درمی آورد. نظرات درباره شخصیت وی چنان متضاد است که عده ای او را انسانی آزادیخواه و مدافع حقوق مردم می دانند و عده ای دیگر از او تصویر کاملاً متفاوتی در ذهن دارند که زبان مشروطه خواهان را از قفا بیرون می کشیده.
آن چه مسلم است، این که وی به جمع فراماسون های «محفل برادران» می پیوندد و سوگند برادری یاد می کند که در راه ایفای این نقش، همچون دیگر برادران از هیچ امری فروگذار نباشد، همین امر سرآغازی است برای ارتکاب اعمالی که اعضای فرقه از او طلب می کردند. مثل یاری رسانی به حکم غداری چون سردار امجد که خدشه بر نام و شخصیت یوسف دیلماج وارد می کند و او را در تاریخ به بدنامی شهره می سازد.
حمیدرضا شاه آبادی، در این اثر سعی کرده با نگاهی داستانی و منصفانه به زیر و بم های شخصیت میرزا یوسف مستوفی، معروف به دیلماج بپردازد و از آن جا که نگاه دراماتیک، بر خلاف نگاه تاریخی از بعدی انسانی تر برخوردار است و نظرگاهی وسیع تر به شخصیت و منش انسان دارد، بدون شک می تواند قضاوت منصفانه تری نیز نسبت به این شخصیت داشته باشد که به تعبیر راوی قصه، آقای خسرو ناصری، تصویری مخدوش در تاریخ از وی بر جای مانده است.
هر چند قصد این اثر قضاوت نیست. به قول احمد کسروی: «ما چون از اندیشه و خواست آن دسته آگاه نیستیم، درباره میرزا یوسف خان نیز داوری نخواهیم توانست.»
با این حال آن چه در شخصیت میرزا یوسف دیلماج بیش از دیگر خصوصیات وی جلب نظر می کند. دگردیسی اتفاقی این شخصیت است که با قرار گرفتن در مسیر حوادثی که اغلب از ارزش و اهمیت و اعتبار تاریخی برخوردارند(مثلاً سوء قصد به جان شاه وقت) سرنوشتش دچار تحولاتی افسانه ای و گاه دردآور می شود. هر چند شاه آبادی آن را در حد یک واقعیت صرف تاریخی که می توان در معمولی ترین کتب تاریخی نیز نمونه اش را یافت قابل باور می سازد.
یوسف دیلماج مورد سوء ظن به دست داشتن در توطئه قتل شاه قرار می گیرد و به زندان می افتد و توسط کسانی فراری داده می شود و سپس گذارش به لندن و به خانه میرزا ملکم خان می افتد و با تمام عشق و علاقه و ایمانی که به این شخص دارد، وقت عزیمت به ایران چنان نارویی از او می خورد که ایمانش را به همه چیز از دست می دهد و آدمی که روزگاری می توانست عشق بورزد و دوست بدارد و در کنار مشروطه خواهان به مبارزه علیه استبداد و بی عدالتی برخیزد چنان از خود بیگانه و جدا می شود که به فردی مستبد و ظالم تبدیل می شود. هر چند دلایل ذکر شده در کتاب که باعث تغییر و تحول در میرزا یوسف می شوند چندان قانع کننده کامل به نظر نمی رسند.
اما آن چه به مستندگونه بودن رمان کمک کرده استفاده نویسنده از تصاویر کاملاً زنده و جان داری است که از تهران آن روزگار نقش کرده است. دورانی که زندانیان را برای جمع آوری صدقه با زنجیر به میدان توپخانه و تماشای عموم می آوردند.
شاه آبادی آن طور که خود می گوید برای نگارش این رمان از کتاب های تهران قدیم جعفر شهری و تهران در تصویر و تعداد زیادی عکس و نگاتیو بهره برده است تا بتواند آن چه می بیند را با مایه های خیال خود بیامیزد و بازسازی کند و تصاویری قابل قبول از تهران قرن 19 ارائه دهد. گاه این تصاویر چنان دهشتناک و دلهره آور است و شقاوت دوستاقبانان نسبت به زندانیان نگون بخت و محکومین به مرگ چنان روشن و درخشان تصویر شده که مخاطب نمی تواند با تصور کردن برخی صحنه های کتاب وجودش لبریز از حس نفرت و اشمئزاز نشود.
خنجر از پرشالش کشید و با یک حرکت دماغ مرد بیچاره را برید و به گوشه ای انداخت. مرد ناله ای جگرخراش کشید و خون از میان صورتش بیرون زد. میرغضب خنجرش را زمین انداخت. با دست خونین دوباره کلاهش را به سوی جمعیت گرفت و فریاد کشید «حق تیغ». و کلاه را دور گرداند. جماعت این بار سکه های بیشتری به داخل کلاه انداختند اما میرغضب راضی نبود. نگاهی به داخل کلاهش کرد و صدا زد: «از کس و کار این بدبخت کسی این جا نیست که بخواهد زودتر خلاصش کنم؟» پاسخی از کسی شنیده نشد.
به نظر می رسد تخیل شاه آبادی در پرداخت داستانی بیش از آن که قصه گو باشد توصیف گر و صحنه پرداز قهاری است و شاید به همین دلیل سازمان فارابی امتیاز دیلماج برای تبدیل آن به اثری ینمایی را خریده است.
رمان دیلماج را مؤسسه نشر افق در 160صفحه قطع رقعی در سال 85 چاپ و منتشر کرده است.