نهماه از سال را بهخوبیوخوشی میگذراند تا اینکه بالاخره سروکلهی اولین زمستان پیدا میشد. اولین شب زمستان سوپی کت و کلاه کهنهاش را پوشید و سهتا روزنامه زیرش پهن کرد. هوا آنقدر سرد بود که خواب به چشمهاش نیامد. از جایش بلند شد و تو خیابان شروع کرد به راهرفتن. از بالا به پایین و از پایین به بالا. تا حالا زمستان را تو خیابان نگذرانده بود.
زمستانها همیشه نقشه میکشید، خلاف کوچولویی میکرد و پلیس هم او را به زندان میانداخت تا سهماه آب و غذا و جای خواب داشته باشد.
سوپی دربارهی نقشهاش فکر کرد، بایست به یک رستوران حسابی میرفت و غذای کامل و گرانی میخورد و بعد که دلی از عزا در میآورد، به صاحب رستوران میگفت: « ببخشید، قربان! من اصلاً پولی در بساط ندارم.» آنوقت صاحب رستوران تلفنی میزد و پلیس هم میآمد و او را سهماه به حبس میبرد و دیگر چشمش به خیابانهای سرد نمیافتاد.
سوپی لبخندی زد و رفت بهطرف رستوران «سن بورن»، اما نگهبانی که پشت در بود، نگاهی به کفشهای کهنهی او انداخت و گفت: «نمیتونی بیای تو. آدمهایی که اینجا هستن، حسابین. برو خونه. خدا حوالتو جای دیگه بده!»
سوپی ششتا خیابان پایینتر رفت و چشمش به فروشگاهی افتاد که پنجرهی بزرگی داشت. بطری گندهای از زمین برداشت و محکم کوبید به پنجره. شیشه خرد شد و از صدایش مردم و پلیس بهطرف فروشگاه دویدند. سوپی هم لبخندزنان کنار پنجرهی شکسته ایستاده بود و جُم نمیخورد.
پلیس از سوپی پرسید: «کی اینکار رو کرده؟ اون یارو کو؟ کجا در رفت؟»
سوپی با لبخندی دوستانه گفت: « شاید اون یارو من باشم.»
پلیس گفت:«برو بابا! هی نیگا کنین! پایین خیابونو! انگار یکی داره در میره...»
سوپی شانههایش را بالا انداخت و راهش را کشید و رفت و بعد از چنددقیقه سر از خیابانی درآورد که دوروبرش پر بود از سالنهای تئاتر و مردمی که با لباسهای مرتب در رفتوآمد بودند.
نزدیک یکی از از این سالنهای تئاتر پلیس تنومندی ایستاده بود. ناگهان سوپی وسط جمعیت پرید و شروع کرد به رقصیدن و دلقکبازی و سروصدا راهانداختن و هرازگاهی سرش را صاف میگرفت و با حالتی دوستانه از مردم میپرسید: « هی! سلام. حالت چهطوره دوست من؟ امشب چی میخوای ببینی؟ میتونم منم باهات بیام؟»
پلیس به او نگاه کرد و به مردمی که دورش جمع شده بودند گفت: « این دانشجوی مدرسهی تئاتره. اونا همیشه سروصدا راه میاندازن. اشکالی نداره.»
سوپی که حسابی عصبانی شده بود، از خودش پرسید:« آخه پس چهطوری میتونم برم زندان و از این زمستون جون سالم بهدر ببرم؟» چنددقیقهای نگذشته بود که از کنار ادارهای رد شد. هنوز یکی از کارمندان مشغول کار بود. روی یکی از میزهای کنار پنجره خودکاری بود. سوپی از لای پنجره دستش را تو برد و خودکار را برداشت و آرام به راهش ادامه داد. کارمند دوید تو خیابان و داد زد: «وایسا! چرا خودکارمو بردی؟»
سوپی پرسید: «خودکار توئه؟ خب پلیسرو خبر کن!»
اما از آنجایی که کارمند شخصاً با پلیس مشکل داشت و سعی میکرد دُم به تله ندهد گفت:« آره. انگاری خودکار خودته. خداحافظ.»
آنشب سوپی مجبور شد توی خیابان بخوابد. او نشست و دوباره نقشه کشید. شاید میتوانست برای خودش کاری دستوپا کند و صاحب پول و خانه و کفش و یک عالمه غذاهای جورواجور شود. فکر کرد بهتر است فردا راهش را بگیرد و برود دنبال کار. انگار امسال زمستان قرار نبود به زندان برود و تقدیر این بود که برای خودش آدم مهمی بشود و به پولوپلهای برسد. سوپی با نقشهی جدیدی که کشیده بود نفس راحتی کشید، اما ناگهان صدای کسی را از پشت سرش شنید!...
افسر پلیس گفت: « ببخشید، شما اینجا چهکار میکنین؟ مشکلی دارین؟»
سوپی گفت: « نه جانم. هیچ مشکلی ندارم.»
پلیس پرسید: « نشانیتون کجاست؟ کجا کار میکنین؟»
سوپی با لحن آرامی گفت: « نه نشانی دارم نه کار. اما فردا میخوام برم دنبال کار.» پلیس گفت:
«پس نه نشانی داری نه چیزی! هان؟ خب، حالا با من میآی تا سهماه تو زندان آب خنک بخوری.»