قد چون شمشاد، چشم چون غزال و رنگ چون شنهای آفتاب سوخته لب رودخانه.
آن جد محترم ما با احترام به آهو گفت:
- سلام!
آهو لب ورچید و گفت:
- مرده شوی، ریخت تو را با سلامت با هم ببره! نمیتونی این قدر حرف نزنی و لالمونی بگیری؟
آن جد بزرگوار ما، یعنی پدر پدر پدر پدر پدر پدربزرگ من نزدیک بود از تعجب چون گوزن یک عالمه شاخ روی سرش سبز شود. به همین جهت گفت:
- چرا؟!!
آهو گفت:
- حالیش نیست؟! میگه چرا؟
آن جد بزرگوار ما دور از شما فیلسوف بود و کارش حرف زدن و مثل چینی بندزن میتوانست همهی قضایای عالم را با حرف به هم بند بزند. راستش را بخواهید توی خانواده ما فیلسوف شدن هم ارثی است. حالا بگذریم که همهی این ارث را اجداد ما خوردند و چیزی ته آن برای من نماند که آخرین بازماندهی آن اجداد محترم هستم، اما به خیلیها رسید. بله آن جد بزرگوار ما سه نمونه حرف میزد. نمونهی اول حرفهایی بود که هم خودش میفهمید و هم دیگران.
نمونهی دوم حرفهایی بود که جز خودش بعضیها هم کم و بیش از آن سر در میآوردند و نمونهی سوم حرفهایی بود که نه خودش میفهمید و نه کس دیگری حالیش میشد! اما مردم آن دوره و زمانه برای هر سه نمونه حرفهای آن جد محترم ما یک عالمه تره خرد میکردند و سنگ تمام میگذاشتند. برای این کار ابتدا آهوها را میگرفتند و بعد سر آنها را میبریدند و بعد پوست آنها را میکندند (بیچاره آهوها) بعد موهای بلند و کوتاه روی پوست را میکندند. آن وقت پوست را خشک میکردند. بعد باز خیس میکردند و باز خشک میکردند و اندازهی صفحهی کتاب میبریدند و سخنان آن جد محترم ما را با خط زیبا روی آن مینوشتند.
آن جد بزرگوار ما هم، واقعاً از حرف زدن چیزی کم نمیگذاشت و بعضی از روزها به اندازهی سه پوست آهو و یک پوست گوزن و چهار پوست بز کوهی و سه پوست میش و قوچ حرف میزد. بیچاره این همه آهو و گوزن و غیره!
قبل از اینکه آن جد محترم ما نطقش به این وسعت باز شود، دشت هم زیبا و کارت پستالی بود! هم پر از آهو و گوزن و قوچ و میش و چه و چه. قد چون شمشاد، چشم چون چشم غزال، رنگ بیا و ببین!
اما هر چه نطق آن جد بزرگوار ما بیشتر باز میشد مردم هم بیشتر پوست آهوها را میکندند. این بود که در آن روز خاص زیبا و کارت پستالی آن آهو برگشت به پدر پدر پدر پدر پدر پدربزرگ ما گفت: مرده شوی ریخت تو را ببرد، نمیتونی لالمونی بگیری و کمتر حرف بزنی؟!
اما آن جد محترم ما گرچه برای خودش فیلسوف هم بود اما دوزاریش! نیفتاد (آن دوره که اجداد محترم ما زندگی میکردند، دو زاری برای خودش پولی بود و یک بیا و برویی داشت) و وقتی دوزاری کسی میافتاد یک عالمه صدا میکرد و همه باخبر میشدند.
بله آن جد ما متوجه فرمایش آهو نشد تا اینکه جلد هزارم از گفتههای آن جد محترم که روی پوست آهو نوشته شده بود آوردند تا او هم یک امضایی بیندازد زیرش و تازه فهمید که چه کشتاری راه انداخته. از آن روز به بعد آن جد بزرگوار ما لالمونی گرفت و روزها میرفت روی تپهای در حاشیهی دشت مینشست و آهوهای بازمانده را نگاه میکرد.
کم کم آهوها هم به او عادت کردند و او هم زبان آهوها را یاد گرفت و شروع کرد برای آنها نطق کردن. آهوها هم ضمن چریدن علفهای خوشمزه آن دشت کارت پستالی به حرفهای آن جد بزرگوار ما گوش میدادند و یک عالمه به فهمشان اضافه میشد. پدر پدر پدر پدر پدر پدربزرگ من بعد از مدتها همنشینی و مصاحبت با آهوها به این عقیده رسید که یک تفاوت مهم بین آهوها و انسانها هست و آنهم، اینکه هیچ آهویی حاضر نیست پوست انسانی را بکند و روی آن حرفهای جد ما را بنویسد!
البته آن جد بزرگوار ما این عقیدهی آخری خودش را به زبان نیاورد، چون میترسید باز مردم پوست یک عالمه آهو را بکنند و روی آن گفتههای آن جد بزرگوار ما را بنویسند. این بود که میگویند آن جد بزرگوار ما درحالتی که کاملاً لالمونی گرفته بود، باقی ماندهی عمرش را برای خاندان ما گذاشت و رفت. بله، خدا رفتگان شما هم بیامرزد!
عرض کردم که بالاخره ارث، ارث است و چه بخواهیم و چه نخواهیم به بعدیها میرسد. این شد که پدر پدر پدر پدربزرگ من که میشود یکی از نوه نتیجههای آن جد قدیمی هم فیلسوف از آب درآمد. عرض نکردم! ایشان هم دور از شما زبان گشادهای داشت و به اندازهی تمام سفیدی کاغذهای جهان حرف!
این جد بزرگوار هم سه نوع حرف بلد بود. نوع اول را همه میفهمیدند. نوع دوم را فقط خودش میفهمید و بعضیهای دیگر و نوع سوم را نه خودش میفهمید و نه هیچ کس دیگر! اما مردمی که گوششان بدهکار این حرفها بود. اول درخت را میکشتند، بعد سرشاخههایش را میبریدند و بعد تنهاش را پودر میکردند. بیچاره درخت. بعد و بعد و بعد و بعد و... به اندازهی تمام حرفهای زده و آنها که فعلاً آن جد ما فرصت زدن آن را پیدا نکرده بود، کاغذ میساختند.
اما یک روز که از یک جنگل در حاشیهی همان دشت کارت پستالی رد میشد ناگهان یک درخت شکوهمند دید، قد چون سرو! تنه چون ستون، رنگ بیا و ببین! آن جد ما به درخت گفت:
- سلام!
درخت شاخههایش را درهم کرد و یک عالمه برگ ریخت و گفت:
- مرده شوی ریخت تو را با سلامات ببرد! آن جد ما نزدیک بود از تعجب روی سرش چند شاخهی سپیدار سبز شود. این بود که گفت:
- چرا؟
و درخت گفت:
- حالیش نیست! میگه چرا؟
اما وقتی جلد پانصدم از کتاب حرفهای آن جد محترم را آوردند خدمتشان که امضایی بیندازد زیرش، تازه متوجه شد که چه پدری از درختها درآورده. این بود که لالمونی گرفت و سر به کوه و جنگل گذاشت و رفت روی شاخهی یک درخت نشست. بعد کم کم درختان جنگل به او عادت کردند و او هم به درختان و از آن به بعد روی یک شاخهی درخت تنومند میایستاد و برای درختان حرف میزد. او هم در آخر عمر به این نتیجه رسید که یک تفاوت مهم بین یک درخت و یک انسان هست که هیچ درختی حاضر نیست پوست یک آدم را بکند و روی آن حرفهای آن جد محترممان را بنویسد. البته او هم این حرفها را به زبان نیاورد. چون میترسید باز مردم یک عالمه درخت را بکشند تا این حرفها را روی آن بنویسند!
این بودکه آن جد بزرگوار ما هم به کلی لالمونی گرفته از دنیا رفت و مردم روی سنگ قبرش نوشتند که در اینجا فیلسوفی خوابیده است که بعد از چاپ پانصدمین کتابش به دلیل نامعلومی لالمونی گرفت و لال از دنیا رفت و ما را از مابقی حرفهایش محروم کرد. میگویند بعد از فوت آن جدمان یک درخت حاضر شد خانه و کاشانهاش یعنی جنگل را رها کرده و شخصاً بیاید و در کنار قبر آن جد محترم ما بایستد تا هم منظره را کارت پستالی کند و هم سایهای بیندازد روی قبر او. باز هم به این درخت!