فقط زن جوانی بر روی یک صندلی نشسته بود و همسرش در راهرو قطار و کنار پنجره ایستاد و متفکر به مناظر بیرون نگاه میکرد. قطار با چند صوت ممتد و با حرکتی به واگنها راه افتاد. مرد جوان نیز در کنار همسرش قرار گرفت. چادر زن جوان گلهای ریزی داشت که شکل گلهای بنفشه در مردادماه بود و مرتب نگاهم را به خودش میکشاند و گاهی هم افکار پریشانم باعث میشد گلهای ریز را با دست بر هم بریزم.
زن جوان از درون کیف تازهاش دو لقمه نان که حتماً میانش پنیر بود بیرون آورد، با شرم مخصوصی اول به من و بعد به شوهرش تعارف کرد، با سر و دست تشکر کردم و گفتم که به خاطر دندانهایم نمیتوانم نان بخورم. مرد جوان تسبیح آبیرنگ سی دانهای را در میان انگشتهایش میچرخاند و گاهی هم آن را بالا میانداخت، شاید هم زیر لب چیزی میگفت که من نمیشنیدم. در کف دست هر دوی آنها آثاری از رنگ حنا باقی مانده است، میپرسم: تازه عروسی کردهاید؟
با سر میگوید بله و آه سردی میکشد و زن جوان با چشمان دریارنگش نگران همسرش را نگاه میکند و آه سرد او را به جان میخرد. و آهی دردناکتر تحویل میدهد. میگویم ماه عسل میروید؟ به هم نگاه میکنند و پاسخی نمیدهند. به وضوح میبینم که هر دو را غمگین کردهام. از سؤال کردن پشیمان میشوم و میمانم که چگونه غمشان را بزدایم.
زندگی آدمها که با عشق و علاقه شروع بشه هر روزش ماه عسله!!
سکوتی حاکم میشود که کنجکاوی را بیشتر برمیانگیزد. تکرار میکنم: ماه عسل، خرج عروسیهای تشریفاتی به نظر من زائده؟ مرد جوان به سخن میآید و میگوید چرا که نه، همه روسومات شیرین و خاطرهانگیزه به شرطی که فراهم باشد، نه این که بعد از عروسی و ماه عسل... تازه بدبختیها شروع میشه.
خوب غصه نخورید، جوان هستید، کار میکنید، آینده مال شماست. در همین زمان مرد آراسته کیف بهدستی سرش را به کوپه آورد در آستانه در به شمارهها و به شماره بلیتاش نگاه کرد و دور شد. مرد جوان ساکت شده بود و رد نگاهش پی افقهای دور بود. به آنها شکلات تعارف کردم و صحبت را پی گرفتم: مقصد سفرتان کجاست؟
والله چی بگم حاجخانم، این راه را یک آدم خیرخواه پیش پای ما گذاشته میریم که ببینیم میشه با او مشکلمون را حل بکنیم یا خیر؟
کدوم مشکل؟
مشکل بدهی که بالا آوردهام و مشکل ادامه زندگیمون.
با کنجکاوی پرسیدم: از حالا برای ادامه زندگیتون مشکل دارید؟
نه بابا مشکل مخارج زندگیمون، من روی یه تاکسی کار میکردم که بعد از ازدواج صاحب ماشین، ماشینشو داد به پسر خودش، در نتیجه من بیکار شدم، قرض هم که دارم، این آدم «خیرخواه» گفت بهترین راه این که بری تهرون. یه آدرسی بهمون داد گفت اگه از هر دوتون قبول کنن که نونتون توی روغنه وگرنه حتماً از یکی تون میگیرن، 2 میلیون تمام مشکلات رو حل میکنه، پیش کرایه میدی، قرضهات رو میدی، خیالت راحت میشه، بعد من خودم هم برات یک کار پیدا میکنم.
غیرقابل باور بود حتی غیرقابل تحمل، آنچه در ذهنم جان میگرفت. دهانم را تلخ کرده بود. احساس میکردم زبانم در دهانم بزرگتر شده، آب دهانم را به سختی قورت دادم. زن جوان متوجه حالم شد؛ دستشرو از زیر چادرش که گلهای ریز بنفشه مردادماه را داشت بیرون آورد و لیوانی آب برایم ریخت و تعارف کرد.
تصمیمت قطعیه؟
چارهای ندارم، چه کار میتوانم بکنم؟
«تمام برنامههایی که در تهران داشتم به یک بار از یادم رفت و مصمم شدم که با زوج جوان همراه شوم.»
چنارهای خیابان ولیعصر بیاعتنا به حوادث پای چنار سر به فلک کشیدهاند. ازدحامی است باورنکردنی و بیشتر جوانها را میبینی تا میانسالها، جوانهایی که بارها دربارهشان نوشتهام، آینده سازاناند که اینجا به صف ایستادهاند و هر کدام اوراقی در دست دارند. در این میان جوانی حالت مبصر سر صف را دارد و مرتب در حرکت است، همسفرهای من به جمع منتظری پیوستهاند و مرا در بهت جو موجود رها کردهاند.
زن و شوهری جوان و شیکپوش را که به نظر تحصیلکرده میآیند در جمع میبینم، تا میخواهم با آنها صحبت کنم، همان جوان مبصر به طرفشان میآید و برایشان میگوید هیچ ترسی ندارد، ثواب این دنیا و آن دنیا را به دست میآورید تازه مشکلاتتون هم حل میشه، چی از این بهتر.
خود من درمونده بودم، یه خیرخواه این راه رو بهم نشون داد، با پولش سواری مدل 50 خریدم، تو سفره بچهها یه لقمه نون گذاشته، اگه این کارو نمیکردم به قرآن سینه محمد حالا بچههام اسفند دود کن بودند، خودم توی زندون. بابا به پیر، به پیغمبر شکم گرسنه دین و ایمون سرش نمیشه، وقتی بچه آدم گرسنه است آدم دست به هر کاری میزنه، این که راه شرافتمندانهای است، یه تکه از گوشت بدن خود را به یک بنده خدایی میدهی و به دادش میرسی.
وسوسههای مبصر صف داشت تردید زوج جوان را برطرف میکرد، دم گرمش برای آن 200هزار تومنی بود که حق دلالی میگرفت، از هر دو طرف و برای توجیه خودش که شغلاش یکی از هزاران فرصت شغلی هزاره سوم است، دنیا و آخرت و ثواب را هم روغن داغاش میکرد.
زن جوان سرش را روی شانههای پراندوه مرد جوان گذاشته بود، اشکی زلال از گوشه چشمانش بر روی صورت جوانش میچکید و در رد نگاهش تصویری از آینده مبهم نقش بسته بود.
زن میانسالی در جمع دیده میشود که از درون کیسه آویخته از گردن نحیفش دفترچه کوچکی بیرون میآورد میدهد به من که این شماره را برایم بگیر.الو زری امروز نوبت به من نمیرسه خیلی شلوغه. پاسخ میدهد دلالام همین جاست او میگوید منتظر باش گیرنده خواهد آمد، اما من گرسنهام نمیتوانم طاقت بیاورم، پایم گیر ندارد که زری او را تشویق به ماندن میکند.
زن میانسال به زمین و زمان فحش میدهد، به شوهر گور به گورش که هر چی داشت خورد و رفت چیزی برای او نگذاشت.
مدیر عامل انجمن بیماران کلیوی میگوید: روزانه 40 تا 50 نفر برای اهدای کلیه(فروش) به انجمن حمایت از بیماران کلیوی مراجعه میکنند که 90 درصدشان جوان هستند. آقای قاسمی یکی از مسئولان انجمن حمایت از بیماران کلیوی ریشه این پدیده تلخ و سیاه را در فقر و فلاکت حاکم بر جامعه و بیماران خاص میداند. او میگوید: برخی بنیادها به خرید و فروش کلیه دامن زده که البته در این میان خریداران مرفه هم بیتأثیر نبودهاند که نرخ خرید را تعیین و بالا میبرند.
آدمهایی که حاضر به پرداخت هر مبلغی بابت یک کلیه هستند به نوعی عرضه و تقاضا را شکل میدهند. قبلاً انجمن حمایت از بیماران کلیوی این گونه موارد را تحت پیگرد قانونی قرار میداد، در حالی که امروزه این گونه معاملات بسیار عادی شده، معمولاً افرادی که خود دهنده کلیه بودهاند و راه و رسم کار را جزء به جزء آموختهاند تبدیل به واسطه میشوند و از این راه نیز درآمدی نصیبشان میشود. خانم افصحی پرستار کلینیک میگوید: با پول میشود همه چیز را خرید حتی زندگی را؛ و هر چه اوضاع اقتصادی کشور بحرانیتر میشود مکانهای اینچنینی شلوغتر میشود.
دلایل اصلی این معامله پرواضح است. عباس مرادی نفر دهم است که بی صبرانه منتظر مشتری است، واسطه هر از گاهی به طرف او میآید و میگوید کمی صبر داشته باشی میآید، او بیشتر از تو محتاجه، برای اون حیات و برای تو حیاط و با قهقهه میخندد و دور میشود. در حالی که چهره عباس مرادی را شرمی آکنده از اندوه فراگرفته است و دستهایش را رعشه، بیقرار قدم میزند.
کارشناس جامعهشناسی تازیانه انتقادش را بر پیکر مسئولین امور قرار میدهد ولی او نمیداند که مسئولین در تیررس این تازیانهها نیستند و هرگز نبودهاند و نخواهند بود.
فرهاد غلامی میخواهد از فروش کلیهاش مخارج سفر خارج خود را تهیه کند، بزند به آب و نجات پیدا کند، در حالی که رنگش مثل زردچوبه است و چون بید میلرزد.
حسین میگوید ارزش مدرک تحصیلی بیشتر از یک کلیه است، خیلی تلاش کرده تا دانشگاه دولتی قبول شود ولی موفق نشده است، حالا برای تأمین مخارج دانشگاه آزاد از خیر یک کلیهاش میگذرد.
عباس مرادی نبود اشتغال و دربه دری خود را در پی کسب شغلی آبرومند دلیل حضورش در آن محل عنوان میکند و سابقه 7 سالهاش را در کارهای مختلف که تجربه کرده و موفق نشده و افسوس از آن میخورد که چرا کار کشاورزی در روستا را رها کرده است، حال حتی نمیتواند سرپناهی برای خود تهیه کند به همین خاطر آمده است کلیهاش را بدهد و پول رهن یک سرپناه را به دست آورد.
کارشناس مسائل اجتماعی در مقابل سؤالم از پیامهای اجتماعی چنین معاملاتی در کشور میگوید: در هزاره سوم و با توجه به روند رو به رشد فقر و نبود عدالت اجتماعی ظهور چنین پدیدههایی دور از انتظار نیست.شاهین عبدی پزشک متخصص کلیه هرگز نتوانسته حالت انسانی را که حاضر است عضوی از بدن خود را بفروشد در ذهن خود مجسم کند و آنچه به عینه میبیند نیز در باور او نمیگنجد و معتقد است برای مشکلات و کمبودهای قشر آبرومند جامعه باید تدبیرسازی شود وگرنه از انسانهای مستمند و نیازمند چه توقعی میتوان داشت؟
شاید این هم یک فرصت شغلی جدید است. چون افرادی هستند که با واسطه شدن میان دهنده کلیه و گیرنده کلیه ممر درآمدی دارند که با آن زندگی خود و خانوادهشان را میچرخانند و جالب است که آنها در شهرستانها هم عواملی دارند، بعید نیست به علت گسترش کارشان دفتر کار نیز دایر کنند.