« انتهای خیابان هشتم» که هشتمین فیلم سینمایی امینی محسوب میشود، حالا که بعد از یک سال و نیم قیل و قال و حاشیه توانست رنگ پرده را ببیند، خیلی از امیدها را ناامید کرد؛ فیلمی که به لطف ستارههایش و البته اعتبار کارگردانی که هفت دقیقه تا پاییز را در سوابقش دارد تا امروز خوب توانسته مخاطب را به سالن بکشاند اما حس و حال مخاطب بعد از تماشای فیلم، با چیزی که انتظارش را میکشیده فرق میکند؛ فیلمی پر از ایرادهای داستانی، سطحی انگاشتن فیلمنامه و دستکم گرفتن مخاطب و بازیهایی که به رسم کارهای قبلی امینی در مورد بازیگران فرعی و این بار در مورد بازیگران اصلی نیز، کاملا رها شده است. فیلم اگر چه ایده و ریتم خوبی دارد اما چیزی نیست که از امینی انتظار میرفت.
فیلم که یک داستان حادثه محور دارد، درست در صحنههایی که قرار است با ایجاد تعلیق نفس مخاطبش را بند بیاورد، برعکس او را به خنده میاندازد ؛مثل صحنهای که به صابر ابر خبر میدهند همسرش چه تصمیمی دارد؛ یعنی درست در تلخترین صحنه فیلم، مخاطب آن را جدی نمیگیرد. حالا این صحنه را مقایسه کنید با صحنههای تلخ هفت دقیقه تا پاییز ؛صحنه آتش گرفتن ماشین، صحنهای که بهداد در راه پلههای خانه خواهرزنش سماجت میکند تا بفهمد همسرش از طلبکار او پول گرفته یا نه و بسیاری صحنههای دیگر فیلم که مخاطب را متاثر میکند.
فیلم درست در صحنههایی که قرار است برای مخاطب ایجاد سؤال کند و او را به فکروادارد، با دادن اطلاعات صریح و مستقیم آن هم در قالب دیالوگهای سطحی، لذت کشف کردن را از او میگیرد، در حالیکه اکسپوزیشن در تصویر(خرد کردن اطلاعات در فیلمنامه و بهتدریج در اختیار مخاطب گذاشتن آن) نخستین درس فیلمنامهنویسی است.
روال منطقی داستان در برخی صحنهها آنقدر از خط خارج میشود که مخاطب برای چراهایش جوابی پیدا نمیکند، مثل صحنهای که حامد بهداد دختر 4سالهاش را معامله میکند تا با پول آن جان یک نفر دیگر را نجات دهد.
در حوزه بازیگری هم ترانه علیدوستی تنها برگ برنده فیلم است که تا انتهای فیلم کاراکترش را حفظ کرده، وگرنه حامد بهداد که از اواسط فیلم همان بهداد عاصی، گسیخته و غلو شده همیشگی است و صابر ابر هم که از همیشه نالانتر و ناامیدتر و مایوستر.