گذشت آن روزهایی که عمو «نیوتن» مینشست زیر درخت سیب و کلی به دور و برش نگاه میکرد و به سادهترین اتفاقهای اطرافش هم فکر میکرد و از افتادن سیب، روی کلهی مبارکش هم نمیگذشت. این روزها مد شده حتماً بمبی منفجر شود و خورشیدی از غرب طلوع کند و مرغ همسایه، واق واق کند و اتفاقهای عجیب و غریبی بیفتد تا توجه ما را به خود جلب کند و کمی دربارهاش فکر کنیم و کلهی مبارکمان را از صفحهی فلان بازی کامپیوتری، منحرف کنیم و بگوییم«چه جالب!» و دوباره...!
البته فقط تقصیر خودمان هم نیست! انگار از گذشتههای دور، آدم بزرگها، دلشان میخواست ما نوجوانهای دیروز و البته امروز، اهل فکر بار نیاییم. یعنی از حرفهایی که به ما میزدند و کتابهایی که مینوشتند و فیلمهایی که برایمان میساختند این طور بر میآمد که بیشتر دلشان میخواست «ماهیخور شویم، نه ماهیگیر!»
البته هستند کسانی هم که باید به خودشان و آثارشان، یک «آفرین» درست و حسابی گفت. آخر آنها میدانند که ما برای بزرگ شدن، علاوه بر آب و خواب و غذا، به کمی فکر کردن دربارهی اتفاقهای سادهی اطرافمان هم نیاز داریم.
بهعنوان نمونه، مجموعهی سیزده قسمتی «کلاه قرمزی 91»، از این دست آثار بود. به نظر شما مثال خوبی گفتم یا نگفتم؟! گفتم یا نگفتم؟! گفتم یا نگفتم؟!
خلاصه عید امسال کلاه قرمزی و پسرخاله و بقیهی عروسکها، دست به دست هم دادند و نوجوانان دیروز و امروز را پای تلویزیون کشاندند و با طرح موضوعهای ساده اما عمیق، هم لبمان را خنداندند و هم، کمی فکرمان قلقلک دادند.
پس بیاییم از کلاه قرمزی و همهی کسانی که به فکر بزرگشدنمان هستند با صدای بلند تشکر کنیم!