جوانی با مادرش گپ میزند. میانسالی مادرش را در آغوش گرفته و به مطب دکتر میرساند و مجسمه آن بالای میدان ایستاده و کودکش را در آغوش گرفته است. به مغازهها سر میزنم. حالا بیشتر مادرها، در خانهاند و پدرها و بچهها برای خرید آمدهاند. هرجا که مربوط به لباس و وسایل زنانه میشود، شلوغ است.
-
تو
ته جیبت را نگاه کردهای؟ ته کیفت را.
توی کشو یا جیب کیفهای قدیمی پولی کنار گذاشتهای؟ این روزها ما دغدغههای مشترک داریم. روزهای پول و انتخاب هدیه!
راستی این اولین باری است که برای مادرت تنهایی خرید میکنی؟
-
پریسا:
اول شال گرفتم، اما بین صحبتهای مادرم متوجه شدم که روسری را از شال بیشتر دوست دارد و بعد دیدیم در خرید شال فقط خودم را دیدهام و چرا دقت نکرده بودم که او شال نمیپوشد و آن هم این رنگ: صورتی!
روز دوم یک روسری ساتن گرفتم که سیاه بود. همان شب مادربزرگم گفت که شگون ندارد آدم رنگ سیاه هدیه بدهد. روز سوم دیرتر باید مدرسه میرفتم برای همین سر راه یک روسری ساتن رنگی خریدم و به مدرسه بردم. دوستانم کلی از روسری من ایراد گرفتند. بعدازظهر که برمیگشتم رفتم داخل مغازه و زن خوشروی مغازهدار با عصبانیت مرا بیرون کرد.
-
کاغذ
لابهلای کاغذها چیزهایی دربارهی مادر نوشتهاند، بین داستانها و شعرها و روزنامهها و البته بعضی کاغذها: محمد خیلی مغرور بود. عادت نداشت تبریک بگوید یا هدیه بخرد. روز مادر، روی یک کاغذ نوشت:« مامان خیلی مخلصتم» بعد یک موشک کاغذی ساخت و برای مادر پرتاب کرد.
حالا او به سرزمینهای دور مهاجرت کرده و مادر موشک کاغذی او را نگه داشته است. حالا هر سال برای مادرش کارت تبریک میفرستد.
-
گل
کسی آمد و روی مجسمه، یک گل گذاشت گفت: هدیه به مادر. یادش افتاد:
آرش عادت ندارد هدیه بخرد. اصلاً خجالت میکشد برای روز مادر هدیه بگیرد، هرچه خواهرها و برادرها به او اصرار میکنند گوشش بدهکار نیست تا سال گذشته برای روز مادر به خانه آمد و شاخهی گلی دستش بود. همه تعجب کردند مادر از همه بیشتر!آیا اتفاقی افتاده؟
چند روز بعد آرش گفت:« ناظم مدرسه یک شاخهی گل به ما داد و گفت شما پسرها بیخیالید این را ببرید به مادرهایتان بدهید.» گل باز هم قصه دارد.
علی میگوید:« آن روز در مسیر خانه همهی گلفروشیها را به خاطر تنبلی رد کردم. هر جا رسیدم شلوغ بود. گفتم میروم گلفروشی سر کوچهی خودمان. آنجا که رسیدم همهی گلها تمام شده بود و فقط یک سبد گل رز مانده بودکه خیلی گران بود و من برای خرید آن پول نداشتم. به خانه که رسیدم شرمنده اعتراف کردم که به خاطر تنبلی هدیهای برای او نگرفتم.»
-
جوراب
پیامکها میگویند خرید جوراب برای روز مرد زیاد میشود. اما جوراب مرد و زن ندارد. این را رضا برای ما تعریف کرد. رضا میخواست مادرش نداند میخواهد برای او هدیه بگیرد. این اولین هدیهای بود که او با پولهای خودش و به انتخاب خودش میخرید و البته به تنهایی برای خرید میرفت.
یک گلدان چینی خرید. از سر کوچه که پیچید گلدان را پشتش پنهان کرد یک دفعه مادر از خانه بیرون آمد. رضا هول شد و گلدان از دستش افتاد و شکست.
رضا باز هم پول داشت. رفت و این بار چون پولش به خرید آن گلدان چینی نمیرسید، یک گلدان گل طبیعی خرید اما نمیدانست آن را کجا پنهان کند. گلدان را به طور موقت در کمد گذاشت، اما دیگر نتوانست آن را بیرون بیاورد و گلدان در دو روز خشک شد.
روز سوم روز مادر بود. رضا پولی نداشت و تصمیم گرفته بود با پولهای خودش خرید کند. آن روز پول تو جیبی روزانهاش را گرفته بود که به اندازهی خرید یک ساندویچ بود. در مدرسه گرسنه بود اما میخواست با آن پول برای مادرش خرید کند. بالأخره گرسنه ماند و بعد از تعطیلی مدرسه رفت و یک جفت جوراب خرید و به مادر هدیه داد و خودش همراه جوراب به آغوش مادر افتاد. او از گرسنگی از حال رفته بود!
-
لالهی روشن
برای همهی مادرهایی که دیگر نیستند. مادران سفرکرده. برای یادبودها و خاطرهها، تمام قد به احترامشان بایستیم:
-
حمید:
وقتی مادرم از اتاق بیرون آمد چشمهایش خیس بود،گفت: برای من یک جفت چراغ لاله بخرید که بتوانید در آن شمع روشن کنید. گفتیم باشد برای روز مادر.
گفت: بعد وقتی مردم مرا روی تخت سفید بخوابانید، بالای سرم شمع روشن کنید و بگذارید یک شب در خانه بمانم و شب تا صبح برایم قرآن بخوانید...
مادر، هزارساله بمانی مادر.