به هر علت، شاید 10 سالی بود که گذارم به این ییلاقهای نزدیک تهران نیفتاده بود، اما از شما چه پنهان از گردنه که سرازیر شدیم، از بس برج و ویلا جلوی چشمانم سبز شدند سرم گیج رفت.
باخودم گفتم این همان میگون و فشم است که باغ در باغ و با رودخانه زلالش تهرانیهای گریزان از گرمای تابستان را به خود میخواند و خانوادهها به فراخور بضاعت مالیشان، در باغها یا حاشیه رودخانه، جایی را پیدا میکردند و پس از صرف ناهار و گردشی کوتاه و احیانا تنی به آب زدن، سرخوش و سرحال راهی تهران میشدند.
وقتی به محوطههای مسکونی رسیدیم، واقعا دیدم فضاها برایم ناشناختهاند. انگار ناگهان به جای آن همه باغ و انبوه درختان، ویلا و برج سبز شدهاست. علیالقاعده آن آقا رضوان هم که ما عمو صدایش میکردیم، به رحمت خدا رفته بود و فرزندان و نوههایش را نتوانستیم پیدا کنیم. بهناچار راه افتادیم، در حاشیه جاجرود که دیگر آن شور و شتاب سابق را نداشت جایی پیدا و بساطمان را پهن کنیم. باورتان نمیشود در میان انبوه ساختمانها که مثل قارچ در حاشیه دو سوی رودخانه روییدهاند، یک زمین کوچک بایر که نشان میداد، روزی روزگاری یونجهزار بودهاست، یافتیم.
خوشبختانه این زمین مشرف به رودخانه بود. سایه بیدی پیدا کردیم و همانجا نشستیم. پسرم انگار کشفی کرده باشد، فریادزنان مرا به گوشهای از زمین دعوت کرد و با انگشت درختی را نشان داد. با نهایت حیرت دیدم درخت پر از کیسههای نایلونی است. البته در اصل یک درخت سیب بوده، اما حالا فقط شبیه به درختی است که بار پلاستیک داده! هنوز عطر سیب به مشام ما میرسید. دو نفری شروع کردیم به کنکاش و حدود 45 دقیقه بعد، یک عدد سیب یافتیم که در لابهلای کیسههای نایلونی به سرخی میزد. انگار دنیا را به ما دادهاند. آن سیب را چیدیم. واقعا عطر مستکنندهای داشت. به احتمال پیدا کردن سیبی دیگر، پسرم از درخت بالا رفت، اما جز دیدن انبوه کیسههای نایلونی و خاری که در دستش فرو رفت چیزی نیافت! تازه متوجه شدم مردم علاقهمندی که دو هفته پیش، از روز استفاده نکردن از کیسههای نایلونی استقبال کردند، متوجه کدام مصیبت شدهاند. اگر دیر بجنبیم عنقریب، همه درختان ما محصول نایلونی خواهند داد.
«شهروند حسرت به دل»