میخواستی ببینی وقتی دریا را میبینم، وقتی صدای دریا را میشنوم و از آن مهمتر وقتی به دل دریا میزنم به چه فکر میکنم؟ به آب؟ به آبی شدن؟ به تنهایی؟ به نامحدود؟ به شعر مارگوت بیگل که میگفت میخواهم آب شوم در گسترهی افق*، آنجا که دریا به پایان میرسد و آسمان آغاز میشود؟ به خودم؟ یا به تو؟ تو؟تو؟ تو؟تو؟
من کی به تو فکر میکنم؟
* * *
تو مرا با دریا امتحان کردهای. امتحان عجیبی بود. ساعتها روی آب بودم و چشمهایم با دریا تماس داشت. گوشهایم صدف بود و ماهیها داشتند اسم کوچکشان را به من میگفتند. من به تر شدن فکر کردم. به طلوع فکر کردم. به غروب فکر کردم. به بیکرانگی فکر کردم؛ کلمهای که خیلی وقت بود نشنیده بودم. به نیمهی ماه فکر کردم که عکسش توی دریا افتاده بود و تو میخواستی ببینی کی به تو فکر میکنم؟ کی یاد تو میافتم؟ یاد تو...یاد تو...یاد تو...من واقعاً کی به یاد تو میافتم؟
* * *
تو مرا غرق نکرده بودی. تو مرا در آب نینداختی که دست و پا زنان با درد فریاد بکشم و قلپ قلپ آب، وجودم را پر کند و آنوقت تازه تو را صدا کنم. حقیقت این بود که تو اصلاً نمیخواستی مرا به دردسر بیندازی. نام تو را توی دردسر بردن برایت عادی بود. تو را توی سختی صدا کردن برایت تازگی نداشت. این کار را که همه می کردند. تا دچار مشکلی میشدند یاد تو میافتادند. تا اسیر دست کسی میشدند، امتحان داشتند، دشمن داشتند، رازهای مگو داشتند یا دم مرگ بودند، یاد تو میافتادند.
تو مهربان بودی. بسیار مهربان. و کمکشان میکردی. بی هیچ منتی. با من هم هزار بار این کار را کردهای. از وقتی که قرار بود کارنامهمان را بدهند تا وقتی که بابا مریض شد و وقتی که منتظر تلفن کسی بودم. این تو بودی که اسمت را میگفتم. این تو بودی که دستم را میگرفتی. با مهربانی و سکوت. آخ از سکوت و مهربانی تو که آتشم میزد. من خستهی سکوتها و مهربانیهای تو بودم. اما این برای تو عادی بود. این که در آرامش و سکوت دست کسانی را بگیری که داد و بیداد میکردند و آرام بلندشان کنی و آرامشان کنی. حقیقت این بود که آن روز، امتحان تو فرق داشت!
* * *
آن روز آسمان آبی بود. دریا آرام بود. بادی نمیوزید. شبپرهای نمیپرید. صدایی از کسی در نمیآمد. عجیبتر این که من دلشوره نداشتم. دلتنگ نبودم. بیحوصله نبودم. درد نداشتم. نه سردرد. نه دلدرد. نه پادرد. نه منتظر تلفنی بودم و نه نامهای. نه خبر بدی به من رسیده بود و نه قاصدکی برایم پیام آورده بود. من آرام بودم و دریا هم آرام بود. گرهی به کار هیچکدام از ما نبود و امتحان تو این شکلی بود. امتحانی بسیار ساده و بسیار سخت. مثل شعرهای سعدی. امتحانی که تنها خدا میتواند از انسان بگیرد.
وقتی که در آرامش کامل روی قایقی از برگ بر چین موج دریا نشسته باشی و میهمانی گنجشکها باشد و همهی برگها و پرندهها برای سلام کردن به تو آماده باشند، تو به چه فکر میکنی؟ تو به که فکر میکنی؟ خوب امتحان را سادهتر میکنم. بین تمام آن چیزها که بهشان فکر میکنی، او هم هست؟ بین تمام کسانی که بهشان فکر میکنی، او هم هست؟ یک لحظه یاد او هم میافتی؟ با لبخند یا با بغض؟ یا نه اصلاً معمولی؟ مثلاً اسمش را ببری. مثلاً صدایش کنی. مثلاً فکر کنی که مدتهاست یادش نبودهای. مثلاً فقط فکرکنی که او هست! او هست! او هست! او هست که دریا هست و تو هستی و ماهیهای عشق نور هستند و قایقهای بادی هستند و جت اسکیهای کوچک تیزرو هستند و کفهای روی آب هم هستند. او هست که امتحان هست!
* ترجمهی سطری از اشعار مارگوت بیگل، شاعر آلمانی