(1)
میدانم که پیش از من بودهاند هزاران نفر و بعد از من نیز خواهند بود که سرشان را بلند میکنند، یا دستهایشان را رو به آسمان میگیرند و همچون حضرت موسیع میگویند:
گره از زبانم بردار2.
آسمانت گره بر زبان ندارد، زمینت، سلیس و روان سخن میگوید، رودها آرام در گوش همه، هر کس که در کنارشان بنشیند، زمزمه میکنند، پس چرا زبان من گره دارد؟ کجا، کی این گره انداخته شده که گاه برای حرف زدن، برای گفتن همهی چیزهایی که در دل دارم، اینطور به دشواری میافتم؟ چرا نمیتوانم آنچه را که میخواهم، بگویم؟
(2)
فرقی نمیکند کجا ایستاده باشم، زمین زیر پایم سفت است و همچنان مشغول چرخیدن. به من نگاه نمیکند. شاید به هیچکس دیگر هم نگاه نمیکند و سالهاست که همینطور دور خودش میچرخد.
دوست داشتم آن بیرون ایستاده بودم و با زمین حرف میزدم. میگفتم چند هزار بار، چند میلیون بار دور خودت چرخیدهای؟ میپرسیدم، قدیمترها، چرخیدن برایت سادهتر نبود؟ میپرسیدم تا کی میخواهی بچرخی و باز خودت را تکرار کنی و برایمان بهار و تابستان و پاییز و زمستان بیاوری و ما دایم، آمدن این فصلها را جشن بگیریم و بعد دوباره دلمان برای فصلهای دور تنگ شود؟ در آستانهی پاییز، دلمان هوای بهار داشته باشد و در ابتدای تابستان یاد برفهای دی ماه، توی دلمان داغ بزند؟
چرا نمیتوانم با زمینت حرف بزنم؟ این حرفها مگر چه وزنی دارند که زبانم تحملشان را ندارد؟ چهکار کنم برای حرف زدن با زمین، برای دور کردن این لکنت، این گره لعنتی که باعث میشود زمین را زیر پایم حس کنم، ولی نتوانم چیزی به او بگویم.
گره از زبانم بردار! با زمینت حرف دارم!
(3)
خورشید، مثل هر روز بالا میآید. مثل هر روز، یکسان و با همه مهربان، به زمین میتابد. برایش فرق ندارد که چه کسی، کجا و چه وقت زیر تابشش ایستاده است. برایش فرقی نمیکند تابستان است یا زمستان، مردم از تشنگی در عذابند یا زمستان است و گرمایش میتواند دل هزاران نفر را شاد کند.
دوست داشتم یک نردبان داشتم، پلهپله میرفتم تا به صورت مهربان خورشید برسم، لبخندش را از صورتش پاک کنم، با او دعوا کنم، تند حرف بزنم، حتی برایش خط و نشان بکشم، به او بگویم ببین، تا اینجا آمدهام که بگویم بس کن. دیگر بس است هر روز بالا آمدن و یکسان تابیدن. به او بگویم، چشم که داری، میبینی که گاهی چهطور گرمایت سرخمان میکند. میبینی که گاهی چهطور آرزویت را داریم که باز بتابی و گرممان کنی. دیگر چرا معطل میکنی؟ چهطور نمیفهمی باید بعضی وقتها تندتر بتابی و بعضی وقتهای دیگر، ابری، چیزی پیدا کنی و پشتش کمی استراحت کنی تا مردم هم نفسی بکشند؟
نمیدانم صدایم از اینجا به خورشید میرسد یا نه، چون هیچوقت حتی نتوانستهام ادای حرف زدن با او را درآورم. چون شاید به نظر احمق میرسیدهام یا شاید چون بر زبان گره بوده، بلد نبودهام به چه زبانی با او حرف بزنم.
با خورشید حرف دارم، گره از زبانم بردار تا بتوانم سخن بگویم.
(4)
ساعت را که دیگر خودمان ساختهایم، به دقیقه و ثانیه و میلی ثانیه میتواند به ما بگوید در کجای تاریخ ایستادهایم، با آن عقربههایش که شبیه دستهایی بیاحساسند، همینطور راهشان را گرفتهاند و میروند، انگار نه انگار که هر قدمی که برمیدارند، یک لحظه از عمر را از آینده میدزدند و توی کیسهی گذشته ذخیره میکنند. انگار نه انگار که گاهی هم ممکن است آدم دلش بخواهد یک لحظه، تا ابد ادامه داشته باشد، حالا تا ابد هم نمیشود، میشود که یکی دو روز باقی بماند، نمیشود؟
دوست دارم سرم را جلوی ساعت بگیرم، به عقربههایش بگویم اینقدر غرور هم خوب نیست. بگویم کمی هم به ما نگاه کنید. بگویم این انصاف نیست که اینطور یکنواخت بروید و بچرخید و آیندهی ما را تبدیل به گذشته کنید. بگویم همهی اینها باید معنایی داشته باشد. باید جایی ذخیره شود، باید یکجوری با ما در موردش مذاکره شود، بگویم هی! عقربههای عزیز، شاید این چرخش به نظر شما، چرخشی ساده و تکراری، روی یک صفحهی مدور مدرج باشد، اما برای ما، چیزی است به نام زندگی، که مجموع هدیههایی است که از آسمان برایمان فرستادهاند. اینجور بیهوا ترکشان نکنید، اینجور بیهوا آنها را از ما نگیرید.
اما نمیتوانم. سکوت میکنم و دقیقه به دقیقه نگاه میکنم که چهطور از آیندهام کم میشود.
زبانم را باز کن! گره از زبانم بردار، که تا فرصت هست با ساعت حرف بزنم.
(5)
معنی همهی اینها را تو میدانی
حرفهای من را هم تو میدانی
میدانی که گاهی خشمگینم، گاهی شادم، گاهی غمگینم، گاهی دلتنگم و گاهی همصحبت میخواهم.
میدانی که دوست دارم با زمین و خورشید و ساعت و آسمان و ابر، بگو مگو کنم، حرفهایشان را بشنوم. جوابهایشان را بسنجم. بدانم چه خبر است، بدانم پشت این همه تکرار، این همه چرخش، این همه روز، ساعت، دقیقه، ثانیه چیست؟
چه کنم جز آنکه همچون حضرت موسیع، پیامبرت، از خودت بخواهم، اگرچه پیامبرت، این را برای کاری دیگر میخواست و من نیت دیگری دارم، اما همزبان با او میگویم:
پروردگارا! سینهام را گشاده کن
و کارم را برایم آسان گردان
و گره از زبانم بگشاى
تا سخنان مرا بفهمند.
***
1. برگرفته از نام یکی از کتابهای احمدرضا احمدی
2. واحلل عقده من لسانی، سورهی طه، آیهی 27